آندریا و هاگوارتز پارت اول

مامان گفت : « آندریا بدو بیا نهار . » دویدم سمت میز نهارخوری و روی صندلی نشستم بعد غذا دویدم توی اتاقم و داشتم کتاب می خواندم که صدایی شنیدم . انگار از سمت پنجره بود . به پنجره نگاه کردم و دیدم که جغد قهوه ای که به نوکش یه نامه بود داره به پنجره ام نوک میزنه . پنجره رو باز کردم و نامه رو گرفتم .

نامه رو باز کردم . تعجب کردم . تو هاگوارتز قبول شده بودم . هوراااااااااااا ذوق مرگ شده بودم . دویدم موضوع رو به مامانم گفتم . مامان گفت : ببین عزیزم من و پدرت میدونستیم که تو یه روزی به هاگوارتز میری چون هم من هم پدرت وقتی بچه بودیم به هاگوارتز می رفتیم و با یک ورد لیوان آب روی میز رو داد دستم . بعد گفت : « ما فردا به کوچه دیاگون بریم . »

شب اصلا نتونستم بخوابم . صبح که شد زودتر از آلارم موبایلم بیدار شدم . زودی لباس هام رو پوشیدم و به سمت میز صبحانه رفتم و زود غذایم رو خوردم . بعد خیلی سریع همراه مامانم و بابام به سمت کوچه دیاگون رفتیم . مامانم وسایلم رو تهیه کرد و البته یک گربه سفید با یک خال بزرگ قهوه‌ای روی تنش . اسمش رو گذاشتم کوکی .

امشب اصلا نخوابیدم . فردا قرار بود به هاگوارتز برم و زندگی جادویی ام را شروع کنم .