داستان عشق لوکاس و اسکارلت در پاریس، با جدایی و درد ناشی از فاصله و مشغلههای زندگی، به یادآوری این حقیقت میانجامد که عشق واقعی هرگز فراموش نمیشود، اما گاهی بهترین تصمیم ادامه دادن به زندگیهای جداگانه است.
پاریس، با خیابانهای سنگفرش شدهاش و نورهای طلایی که در شب میدرخشید، همیشه برای لوکاس و اسکارلت جایی جادویی بود. آنها در یک کافه کوچک در محله ماریه نشسته بودند، با قهوهای داغ در دست و چشمانشان به چشمانداز زیبای برج ایفل دوخته شده بود. لوکاس با لبخندی دلنشین گفت: “هر بار که به اینجا میآیم، احساس میکنم که دنیا در دستانم است. تو هم همین احساس را داری؟”
اسکارلت با چشمانی درخشان پاسخ داد: “بله، اما اینجا بیشتر از همه برای من به خاطر تو خاص است. تو برای من مانند یک ستاره در این شهر پر از نور هستی.”
آنها در آن شب به یاد روزهای خوشی که با هم گذرانده بودند، خندیدند و از آرزوهای آیندهشان صحبت کردند. اما در دل هر دو، ترس از دست دادن یکدیگر مانند سایهای سنگین وجود داشت.
7 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
1 لایک
نظرات بازدیدکنندگان (0)