در یک روز بارانی، هنگامی که قطرات باران بر روی شیشههای پنجره میرقصیدند، سارا در کافهای کوچک نشسته بود و به صدای باران گوش میداد. او همیشه عاشق باران بود، زیرا حس آرامش و تازگی را به او میبخشید. در حالی که قهوهاش را مینوشید، ناگهان در کافه باز شد و یک مرد با موهای خیس و چشمان درخشان وارد شد.
در یک روز بارانی، هنگامی که قطرات باران بر روی شیشههای پنجره میرقصیدند، سارا در کافهای کوچک نشسته بود و به صدای باران گوش میداد. او همیشه عاشق باران بود، زیرا حس آرامش و تازگی را به او میبخشید. در حالی که قهوهاش را مینوشید، ناگهان در کافه باز شد و یک مرد با موهای خیس و چشمان درخشان وارد شد.
او، آرش، بود. سارا او را از دانشگاه میشناخت، اما هرگز با هم صحبت نکرده بودند. آرش با لبخند به سارا نزدیک شد و گفت: “میتوانم اینجا بنشینم؟ باران خیلی شدید شده.” سارا با کمال میل جا را به او داد و به زودی گفتوگویی دوستانه بین آنها آغاز شد.
6 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
9 لایک
اگر ایده ای دارید بگید حتما مینویسم باهاش داستان...:)
خیلی قشنگ مینویسیییی✨💗
منتظر نوسته های بعدیت هستم
قربون تو مرسی قشنگمم
خدانکنهه عزیزمم