ستاره شب p1

آه یونگ دوم دبیرستان و تنها و بی کسه مورد تمسخر و مسخره شدن توسط دیگران قرار میگیره و همه اونو بخاطر چاقی و قد کوتاهی ش اذیت میکنن !

_آه یونگ !حالت خوبه؟ _اوهوم .. _چی شده ؟ _بازم مث همی...شه _بس کن گریه که فایده نداره !من بهت کمک میکنم _چ...چجو.. ری؟ _بهت میگم ،یه لحظه صبر کن خانم ودر به پشت میز میره و جعبه ای از کشو در می آورد .

ودر در جعبه را باز می‌کند و گردنبندی از آن بیرون می آورد. _این چیه؟ _بزار برات یه داستان تعریف کنم! _چی؟ _روزی روزگاری شاهزاده ای زشت با قلبی مهربان وجود داشت .این شاهزاده چاق بود کسی دوستش نداشت !روزی که او داشت از شدت ناراحتی گریه می کرد ،پری ای از پنجره اتاقش داخل شد و گردنبندی از جنس ماه به او داد !هر وقت این گردنبند را به گردن بیاندازی تبدیل به زیباترین دختر شهر می شوی !اما هیچوقت نباید آن را گم کنی و کسی از این موضوع نباید خبر دار شود ! زینگگگ،زندگی _اوه من باید برم به تلفن جواب بدم ،گمونم بقیه داستانو باید بعدن برات تعریف کنم !

آه یونگ با خود زمزمه می کرد =اوه چه داستان بچگونه ای !من الان ۱۸ سالمه ،فکر کنم خانم ودر این داستان هارو از خودش می بافه! آه یونگ با دقت به گردنبند نگاهی کند و پوز خندی می‌زند، ولی به گمانش امتحانش بد نباشد !یعنی اگر این گردنبند را بپوشد زیبا می شود یا لاغر می شود ؟ آه یونگ در دلش گفت =اینا همش چرنده ،من که بچه نیستم که با اینا گول بخو م !؟