رهایی از قفس.

چند سال از فارغ تحصیل شدنم می‌گذشت. آدرین رفته بود لندن و مامان و بابا هم رفتن به مامان بزرگ سر بزنن . چند روز بعد جشن تولد آلیا هستش و من واقعا نمی دونم چه کادویی بهش بدم .این چند روزه خیلی سرم شلوغه .از وقتی هاکماث هم فوت شده دیگه کت رو ندیدم.گوشیم زنگ خورد ،اون آلیا بود!جوابش دادم و بهش گفتم:سلام آلیا تولدت پیشاپیش مبارک.آلیا گفت:سلام دختر!چقدر صدات گرفته.مشکلی پیش اومده؟بهش گفتم :هیچی فقط دلتنگ آدرینم.

آلیا گفت :میتونم بیام خونه تون ؟گفتم باشه . وقتی آلیا اومد کلی سرگرم دوخت لباس شدم اون ایده میداد و من میدوختم. تصمیم گرفتیم واسه کونامی ها هم لباس بدوزیم.کلا حواسم پرت شده بود.گوشیم زنگ خورد آدرین زنگ میزد.جواب دادم آدرین گفت سلام مارینت چطوری ؟کفتم سلام من..خوبم تو چی ؟آدرین گفتم منم خوبم من دارم از لندن بر میگردم میتونی بیای پیشم ؟

آلیا رو نگاه کردم گفتنش که بگم باشه منم به آدرین گفتم باشه . (۱روز بعد) آدرین امروز از لندن میاد و من قراره برم پیشش .آدرین تا اسمش اومد زنگ زد گفت بیا لباس پوشیدم و رفتم . تا رسیدم جلو روم کلی وسایل خیاطی بود . آدرین گفت خوش آومدی!

گفتم ممنون و پرسیدم این همه وسایل برای چیه؟ گفتش آلیا منو یه مهمونیش دعوت کرده و منم می‌خوام برام یه لباس برای تولدش درست کنی که من بپوشم . گفتم باشه اما باید به من بگی که قدت و وزنت و رنگش و.... چیه آدرین کلافه شده بود ولی قبول کرد

ولی گفتش به یه شرط که با من ست باشه من یه لحظه مو یه تنم سیخ شد!!!!گفتم مع.. مطمعنی؟؟؟گفت اره مطمئنم! منم تصمیم گرفت که تم سیاه سفید بزنیم . اون سیاه و من سفید!!!!! با اشتیاق داشتیم کار لباس هارو انجام میدادیم انقد خسته شده بودیم که خوابمون برد!