داستان اورانیا ی جادوییp1

اورانیا قدرت جادویی داشت، او می توانست برف و آب را کنترل و ایجاد کند. می توانست یک قلعه ی یخی کوچک برای خودش بسازد یا یک آدم برفی بسازد اما اورانیا یک مشکل داشت او هر زمان که هیجان زده می شد یا خیلی احساساتی، کنترل قدرتش را از دست می داد. همین مسئله سبب ناراحتی دیگران از او شده بود.

اورانیا می خواست با دیگران مهربان باشد برای مثال یک روز با خوشحالی برای دوستش یک قلعه ی یخی ساخت و با خوش‌خیالی به دوستش گفت: (ماری نظرت درباره هدیه ام چیه؟) ماری با حالتی بی احساس گفت: (منظورت چی هست؟ این قلعه برای من؟ نه ممنون نمی خوام مثل دفعه ی پیش سرما بخورم چون که..) اورانیا شتاب زده وسط حرف ماری پرید و گفت:( خب دفعه ی پیش نمی دانم چه شد که من واقعا هیجان زده شدم نمی خواستم که یخ بزنی واقعا قصد بدی نداشتم.... ماری! کجا رفتی؟)

اورانیا از این بابت متاسف بود و پشیمان... راستش پشیمان از اینکه نمی تواند نیت پاک خودش را به دیگران نشان بدهد او فقط می خواهد به دیگران کمک کند اما نمی‌توانست. بنابراین اورانیا همیشه دستکش می پوشید تا به کسی با قدرتش آزار نرساند.

یک روز اورانیا مانند همیشه به مدرسه رفته بود. راستش هیچ کس در مدرسه نمی دانست که اورانیا جادویی است. اورانیا هم همیشه دستکش به دست داشت. یک نفر به اورانیا گفت: (تو چرا همیشه دستکش می پوشی از این کار دست بردار.) و محکم دستکش اورانیا را از دستانش کشید. اورانیا خشمگین شد و بدون اینکه فکر بکند دستانش را به شدت تکان داد و فریاد زد:(به کسی مربوط نیست) بدون اینکه قصد بدی داشته باشد حصاری یخی بین او و سایرین ایجاد شد. خیلی ها از تعجب نمی‌دانستند چه بگوید. اورانیا گفت: (متاسفم واقعا قصد بدی نداشتم من من..) بقیه گفتند: (برو بیرون برو بیرون تو واقعا چی هستی؟) و اورانیا آنقدر

دوید و دوید آنقدر دوید که دور و دور و دور شد. با خودش گفت : من نمی خواستم به کسی آسیب برسانم اما نمی دانم چرا بیشتر اوقات اینگونه می شود چرا نمیتوانم عادی باشم من فقط می خواستم از خودم دفاع کنم اصلا چه معنی دارد کسی مرا تحقیر کند که مجبور شوم چنین کاری کنم؟ اورانیا در افکار خود گم شده بود که... ناگهان صدایی گفت:(چرا ناامید هستی؟ از خودت می ترسی؟) اورانیا به اطرافش نگاه کرد تا منبع صدا را پیدا کند اما چشمش به یک گربه ی سفید با چشمان آبی یخی خورد، چشمانی درست مانند چشمان خودش منجمد و یخ زده.