
چطورین آبجیا و داداشای عزیز ! 😁پارت ۳ رو آوردم بریم ببینیم قراره چه اتفاقی بیوفته 🤔 Let's goooooooo 😎
تا خواستیم از انبار بریم بیرون هس عنکبوتیم هشدار داد . وقتی نگاه کردم دیدم اسکورپین بلند شد و یه دکمه ی قرمز رو زد و خنده ی شیطانی کرد و پرید و از پنجره پرید بیرون . یهو یه صدایی گفت : شمارش معکوس آغاز شد . ۵ دقیقه تا انفجار 😱😨😱😨😱😨بلک کت گفت : بیا فرار کنیم . گفتم : نه نمی تونیم اینا رو اینجا تنها بزاریم . ( منظورش افراد اسکورپین هست ) گفت : اما..... گفتم اما و اگر نداریم . من نمی زارم اینا اینجا بمیرن 😠😠😠....
از زبان بلک کت : خلاصه همه رو نجات دادیم و یه نفر مونده بود و ۲۰ ثانیه 😱 پیتر رفت که اونو بیاره من بیرون موندم و نگران بودم 😨۱۰ ثانیه شد ، ۵ ، ۴ ، ۳ ، ۱ 😱 (۲۰ ثانیه قبل از زبان مرد عنکبوتی) : به بلک کت گفتم نفر آخر رو میارم رفتم داخل .... آخرین نفر رو پیدا کردم و رفتم نجاتش بدم ....... بلندش کردم که برم اما اما دیدم پام به یه فلز خیلی سنگین توی زمین گیر کرده و در نمیاد 😰😰😰😱
هر چی تلاش کردم نشد .... ۱۰ ثانیه مونده بود . یه فکری به سرم زد و یه سنگ بزرگ برداشتم و زدم به پنجره ی روی سقف و شکوندمش . دوتا تار زدم به دو تا دیوار بغل مثل تیرکمون . ۵ ثانیه 😢وای نه باید عجله کنم . اون مرده رو برداشتم گذاشتم توی تیرکمون و کشیدم و پرتش کردم بیرون .....
از زبان بلک کت پریدم روی سقف و یهو اون آخرین نفر شوت شد منم گرفتمش و گذاشتمش زمین و پردم از پنجره داخل ۵ ثانیه مونده بود منم سریع رفتم و پای پیتر رو در آوردم و تا اومدیم بریم بیرون صدا گفت : ۳.........۲...........۱.......انفجار 💣💥💣💥💣💥
از زبان پیتر : تا صدا گفت : انفجار . من سریع بلک رو بغل کردمو پشتمو کردم به انفجار تا فیلیشیا آسیب نبینه . یهو انبار منفجر شد و ما پرت شدیم تو محوطه و منو بلک کت خیلی سفت همو بقل کرده بودیم و من با کمر خوردم به دیوار و افتادم رو زمین و بلک کت روم بیهوش افتاده بود . آخرین چیزی که یادمه اینه که پلیسا و مردم دور ما جمع شدن و صدای آمبولانس شنیدم و بعد چشمام بسته شد ..........😭
دو هفته بعد........................................ ................................Two weeks later
از زبان پیتر : وقتی چشمامو باز کردم دیدم توی بیمارستانم ولی ماسک و لباسم تنم بودند 🤨 چرخیدم که اطرافم رو ببینم که یهو دیدم بلک کت بغل دستم هست و بیهوشه 😢 ترسیدم و تلاش کردم تا از رو تختم بلند شمو سِروم رو کندم تا اومدم برم از رو تخت افتادم زمین که یهو........
از زبان پیتر : وقتی چشمامو باز کردم دیدم توی بیمارستانم ولی ماسک و لباسم تنم بودند 🤨 چرخیدم که اطرافم رو ببینم که یهو دیدم بلک کت بغل دستم هست و بیهوشه 😢 ترسیدم و تلاش کردم تا از رو تختم بلند شمو سِروم رو کندم تا اومدم برم از رو تخت افتادم زمین که یهو........
یهو دکترا و پرستارا اومدن و خواستن بهم کمک کنن . بلندم کردنو من و نشوندن رو تخت . از دکتر پرسیدم : خوب میشه ؟ گفت : بله ولی بچه سِخت شده 😔😐 گفتم : بچه ؟ گفت : درسته . ایشون حامله بودن . گفتم : چند وقته که ما بیهوشیم؟ گفت : دو هفته ای میشه . و ما متوجه شدیم که شما پدر اون بچه بودید 😔😔😔😔😔😮😮😮😮😮😮😮😮😮😮😮😮😮😮😮😮😮😮😮😮😮😮😮😮😮😮😮😮😮😮
گفتم : چییی ؟ من پدر بچه بودم ؟ این داستان ادامه دارد..........🤣
چطورین داداشا و آبجیای عزیز . اینم از پارت ۳ 😘 لایک ، کامنت و فالو فراموش نشه که ناراحت میشم . مواظب خودتون باشین ❤ دوستون دارم . بای 😎
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی بود 💙💙
وات؟؟؟؟؟؟
باباش بوده😲
مگه میشه مگه داریم؟؟؟؟؟؟
یا مکه مکرمه..یا مدینه منوره😥
راستی بیا تو آخرین تستم ش.......م.........ا.......ر........ت.......و......ب.......د.......ه
داستان جذابی داشت خوب بود 👍
مرسی