چرا...

هعی چرا هیچی نمیگی؟ فقط داری منو نگاه میکنی؟ حداقل یه چیزی بگو؟ نکنه ترسیدی؟

حتما ترسیدی! هه! باید هم بترسی آخه کیه که نترسه با این موهای ژولیده و این چشم های خاموش شده ی من

میدونی چرا این اتفاق برام افتاد؟ بخاطر تو و اون تصمیماتت. آره من شاد بود، مثل بقیه میخندیدم

شاد بودم، به همه عشق می ورزیدم. راحت زندگی میکردم

تا اینکه اون تصمیم هارو گرفتی. آره تو تصمیم گرفتی که منو نابود کنی، تصمیم گرفتی که منو به آغوش بارون در حالی که به زور می خندیدم بفرستی

نابود شدم هم از درون هم بیرون...

ولی خب به چیزی ازت میخوام، انجامش میدی؟ دیگه به کسی عشق نورز، خواهش میکنم ، اونا تورو نابود می کنن. حرفمو باور کن. خواهش میکنم.

این و الکی نمیگم. این و میگم چون آیندتو دیدم. چون من خود آینده ی توام و میدونم که درد میکشی. پس برای اینکه مثل من نشی عشق نورز. خواهش میکنم

لطفا... به خاطر من، بخاطر خودت...