
امیدوارم خوشتون بیاد

دبیرستان، بیمفهوم ترین کلمه برای سوگورو بود. «هه!دبیرستان!مردم میرن اونجا خوش میگذرونن؟!اونجا جز میمو-نایی از خود راضی هیچی نداره!» او موهایش را بست.درست مثل دوران نوجوانیش شده بود.وقتی که هنوز با ساتورو دوست بود.. او گفت:«شاید ساتورو دلش بخواد منو ببینه! هرچی نباشه،تنها کسی بود که هوامو داشت..» او آماده شد و از خانه بیرون رفت.قبل از رفتن، برای ساتورو یک بسته شکلات خرید. همیشه میدانست شکلاتی طعم موردعلاقه او بود.وقتی به پشت در خانهاش رسید، مکث کرد.نکند اصلا ساتورو نخواهد او را ببیند؟

نفس عمیقی کشید.«هی سوگورو.» این صدای ساتورو بود.«اینجا چیکار میکنی؟» سوگورو چرخید و به سمتش دوید. او ته خیابان بود. وقتی فاصله رسیدنش به او تنها ۲ متر بود،هاله ای جلویش را گرفت. سوگورو تلاش کرد آنرا بشکند، ولی نشد.به چهره ساتورو نگاه کرد.او غرق در اشک بود.پرسید:«هی هی هی چیشده؟» ساتورو به او خیره ماند.«سوگو، تو نمیتونی بیای پیشم.» سوگورو:«اینو که خودم میبینم؛ ولی چرا؟» گریه ساتورو شدید تر شد.«چون..چون..چون تو مُردهی!»

سوگورو نفسش را حبس کرد.بعد با خنده زورکی، آنرا جمع کرد.«ساتورو، من نمردم!»ساتورو جیغ زد:«چرا،تو مردی!همشم تقصیر منه.من گذاشتم تو به چنین روزی بیفتی.اگه واقعا دوستت بودم،نمیزاشتم بلایی سرت بیاد!» سوگورو اینبار واقعا خندید.«ساتورو، درسته من مردم، ولی تو فکر میکنی من تنهات میزارم؟هربار تو نفرینی رو شکست میدی، من از اون کنار نگاهت میکنم. درضمن، تو باعث و بانی این اتفاق نیستی؛ خودمم.تو مسئولیت خودتو و داری و منم مسئولیت خودمو. دیگه همچین فکری نکن.» ساتورو به او نگاه کرد.اشکهایش را پاک کرد.«حق با توئه سوگو. اینجوری پیش بره مدام فراموشت میکنم...»

بعد متوجه شدند سوگورو دارد به ذره های ریزی تبدیل میشود.ساتورو ترسید.سوگورو خندید و گفت:«نترس! این یعنی اینکه وقت من توی این دنیا تمام شده و باید برم.» ساتورو به زانو افتاد.«نه..نه..خواهش میکنم نرو.» سوگورو به او خیره ماند.«خداحافظ، ساتورو! تو بین همه میمونا، آدم و دوست من بودی!»و بعد، ناپدید شد و از او، فقط جعبه شکلاتش باقی ماند.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!