7 اسلاید پست توسط: Hogwarts انتشار: 9 ساعت پیش 45 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
•مرسی از حمایتتون ، پست رو تا آخر ببینید ، نظرتونو بگید و صفحهمو برای پارت های بعدی دنبال کنید. ناظر چیز بدی نداره منتشر شه لطفا!-
مقدمه : ا/ت و گیلدا رسما باهمدیگه دوست شدن و الان توی سالن عمومی هاگوارتز پشت یه میز نشستند د منتظرند تا سرنوشت اونا رو به یه زندگی عالی ببره!
ویو ا/ت : پشت میز کنار گیلدا نشستم که ناگهان صدای عجیبی بلند شد. در اون لحظه همه ساکت موندن و همه سرها به سمت میز بزرگی که روبرومون قرار داشت چرخید. پیرمردی بسیار پیر با ریشهای بلند و سفید ایستاده بود و تلاش برای صحبت داشت. بعد از اینکه بچهها همشون آروم شدند اون خودش رو 《دامبلدور 》معرفی کرد و بهمون گفت:" وقت سخنرانی فرا میرسه اما اول بیاید از خودمون پذیرایی کنیم " در همون لحظه تمام میز پر از غذاهای شگفت انگیز و خوشمزه شد و چشمای بچهها برق زد.
در ابتدا هیچ کدام از بچهها دلشون نمیخواست غذا بخورند، شاید چون که خجالت میکشیدند. من بیخیال از همه شروع به خوردن کردم و پس از آن همه بچهها نیز همراه من شروع به خوردن کردند.
حدود نیم ساعت بعد ، زمانی که تقریباً هیچ غذایی داخل بشقاب بچهها باقی نمانده بود و همه کاملاً سیر شده بودند دامبلدور دوباره بلند شد و با حرکت دستش کثیفیها را از روی میز پاک کرد و میز را مرتب کرد. بعد یکم گلویش را صاف کرد و شروع به صحبت کرد. او شمرده و آرام شروع به گفتن کرد و گفت:" خوش آمدید جادو آموزان جدید سال تحصیلی هاگوارتز ! از اینکه یک سال دیگر را با شما تجربه میکنم خیلی خوشحالم. مفتخرم که پروفسورهای هاگوارتز رو بهتون معرفی کنم." مردی که حالا فهمیده بودم اسمش دامبلدوره رو به اولین پروفسور کرد که لباس سبز صورت پیر و موهای سفیدی داشت با خودم حدس میزدم او حداقل ۵۰ یا ۶۰ ساله باشد.دامبلدور او رو مینروا مک گانگل و سرپرست گروه گریفیندور معرفی کرد.
بعد از اون گریفیندوری ها تشویق بلندتری نسبت به بقیه کردند. دامبلدور رو به پروفسور بعدی کرد، مردی حدودا ۳۵ تا ۴۰ ساله که موهای مشکی بلند و شغلی همرنگ موهایش داشت.اون سرتاسر مشکی پوشیده بود و لبخند رو به فراموشی سپرده بود. دامبلدور شروع به صحبت کرد:" مردی که اینجا میبینید یک مرد بزرگ با قلبی بزرگتر هست که توی نبرد با ولدمورت حسابی به من کمک کرد (بمیرم تو این رمان نه دامبلدور توی نبرد مرده نه اسنیپ*) . بعد از اون دامبلدور اونو سوروس اسنیپ و سرپرست گروه اسلیترین معرفی کرد. بعد از دقایقی که با تمام استادهای هاگوارتز آشنا شدیم زمان گروهبندی شد ، انتظار داشتم بر اساس یه آزمون و چیزی شبیه به بازی سوال و جواب کردن گروه ما رو تعیین کنند اما در عوض یه کلاه جادوگری شبیه اونایی که توی فیلم میبینیم روی صندلی گذاشتن و در کمال تعجب کلاه شروع به صحبت کرد . همه با تعجب داشتن به کلاه نگاه میکردند که گفت:"
هزاران سال پیش یا بلکه بیشتر
همان دوران که من بودم جوانتر
چهار جادوگر خوب و گرامی
زرنگ و همدل و پرکار و نامه
که بعد از گردش چرخ زمانه
هنوزم اسمشان بر هر زبانه
در این دنیای پر جنجال و غوغا
نشستند دور هم یک ز یک جا
گریفندور بیباک از یلان بود
هافلپاف عاقل و شیرین زبان بود
یکی ریونکلاو پر عدل و انصاف
یکی اسلیترین خود بین و پر لاف
همه هم فکر و هم آواز همسو
همی کردند فکر بکر از این رو
بنا کردند دانشگاه هاگوارتز
که آموزش دهند جادو و پرواز
همان روزی که کار آغاز کردند
گروهی بهر خود بنیاد کردند
دلیلش گونه گونی سلایق
میان این چهار استاد بالغ
گریفندور شجاعت ارج بنهاد
ولی ریونکلاو هوشش بها داد
هافلپاف سخت کوشی می پسندید
بهین شرط پذیرش را همین دید
ولی اسلیترین قدرت طلب بود
از این رو طالبین جاه بستود
ولی تا این چهار استاد بانی
همی بودند در این دنیای فانی
گروه خویش را گلچین نمودند
همه در کار خود استاد بودند...
پس از خوندن شعر بلند بالای کلاه گروهبندی بالاخره ساکت شد . ما که همه به وجد اومده بودیم با دهان باز برای اون دست زدیم ، سپس پروفسور مک گانگل جلو اومد و یکی یکی از طریق لیست بلند بالایی که در دست داشت بچهها رو صدا زد. بچهها یکی یکی سر صندلی مینشستند و کلاه گروهبندی را بر سر میذاشتند. این کلاه برای خیلی از دانش آموزان بدون درنگ و مکث گروهشان را اعلام میکرد ؛ برای مثال دراکومالفوی که حتی هنوز کلاه رو کامل روی سرش نذاشته بود باعث شد که کلاه فریاد بزنه اسلیترین! مالفوی با یه پوزخند از خود راضی جوریه انگار صد در صد مطمئن بود که یه اسلیتریه سر میز اسلیترین نشست و مشتاقانه شروع به صحبت کرد.همونطور که داشتم نگاهش میکردم صدایی منو از افکارم بیرون کشید و اون کسب نبود جز گیلدا.گیلدا با عصبانیت گفت : " معلوم هست کجایی تو ؟ پروفسور چند بار صدات کرد!
با پاهای لرزون به سمت کلاه گروهبندی رفتم اونقدر آروم روی صندلی نشستم که فکر میکنم ۵ دقیقه طول کشید اجازه دادم پروفسور کلاه رو روی سرم بذاره کلا تحمل کرد و گویی مشغول فکر کردن بود در گوشم گفت که:" چی شده چرا داری فکر میکنی ؟ استرس داری؟" زیر لب با ترس و لرز مدام تکرار میکردم : "نگو اسلیترین نگو اسلیترین نگو اسلیترین نگو اسلیترین ! کلاه گروهبندی ناگهان فریاد زد : اسلیترین! صدای تشویق اسلیترینی ها بلند شد...نه...نه...من اینو نمیخواستم ! حتما اشتباه شده ! سرم به خاطر صدای تشویق درد گرفته بود و گوشم سوت میزد. چشمام سوسو میکرد .به سختی بلند شدم و خودمو به سمت میز اسلیترین روانه کردم...
7 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
11 لایک
فرست
خیلی عالی بود
مرسی
من مصمئن بودم اسلیتیرینی میشه
جدی ؟
خفن
عالي
عالی
پارت بعدی
شرایط برسه چشم
فکر نمیکنی ۴۰ لایک خوبه اما ۳۵ تا کامنت😐😶
فکر نمیکنی ۴۰ لایک خوبه اما ۳۵ تا کامنت😐😶
واقعا حمایت این یکی پست کمه آخه
من میخوام با دراکو توی یه گروه باشمممممم
کی نمیخواد خواهر ؟ 🛐