داستان کوچولو موچولو ولی ترسناک

تو اتاقم بودم مامانم از تو اشپز خونه صدام زد خواستم برم پایین که مامانم از اتاقش بیرون اومد و گفت منم شنیدم نرو پایین(اگه من به جای طرف بودم خودمو از بالا پشتبوم پرت می کردم پایین)

وقتی پنج سالم بود پدرم عروسک خرگوشی گرفت که از قیافش می ترسیدم بخاطر همین اونو تو کشوی میزم قایم کردم.الان پانزده سالمه و وقتی داشتم کشو هام رو تمیز می کردم عروسک رو پیدا کردم ولی خونی

خواهرم وارد اتاقم شد از زیر تخت اومدم بیرون و ترسوندمش اونم جیغ زد و در رفت. خیلی کار بامزه ای بود اما وقتی که زنده بودم

چند روزی هست که خوانوادم بهم محل نمی دن. حتی وقتی یه لیوان رو از قصد شکوندم و کلی عذر خواهی کردم فقط با تعجب نگاهم کردن. دیروز مامانم رو دیدم که داشت گریه می کرد رفتم که ارومش کند که خشکم زد. توی روز نامه نوشته بود امیلی واترسون در آپارتمان خودش مرد. این اسم منه!

هر جایی رو نگاه می کنی فقط بالا رو نگاه نکن!اونا دوست ندارن دیده بشن

خب باید بگم بعد سه سال دوباره برگشتم به تستچی...اصلا فکر نمی کردم اکانتم مونده باشه🥲