اینم از آخرین پارت ببخشید یکم دیر گذاشتم....لطفا نظراتونو کامنت کنید،ممنون که تا آخرش خوندین💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜
بالاخره رسیدیم پیش همون غاری که مونکوت گفته بود.
بعد اینکه از اون دونفر وسایلامونو تحویل گرفتیم و اونام رفتن قرار شد بگردیم و دنبال اون گیاهه که مونکوت گفته بود ساقه دراز و برگای سوزنی داره. همشونو دونه دونه چک میکردم اما چیزی ندیدم خسته شده بودیم هیچ کدوم پیداش نکردیم نکنه پیدا نشه رفتیم نشستیم تا یکم خستگیمون در بره جین هه هنوز داشت میگشت.
جونگ کوک _جین هه بیا یکم استراحت کن دوباره میریم میگردیم پیداش میکنیم.
جین هه همون طور که به برگا نگاه میکرد گفتم_نه شما استراحت کنید من خوبم باید هر طور شده پیداش کنم و بعد با نگرانی به من نگاه کرد دلم از نگرانیش یه جوری شد و یاد حرف نامجون افتادم.
تهیونگ_حالا بیا یه پنج دقیقه بشین قول میدم برات پیداش کنم.
جین_چند روز دیگه مونده؟
جیمین_۲روز.
جین هه پاشد اومد پیشمون نشست به یه درخت تکیه داد کمی اب خورد تهیونگ دستشو گرفت و اخم کرد رو به ما گفت _تبش بیشتر شده.
جیهوپ_بهتره جین هه یکم اینجا بشینه ما بریم بگردیم همه موافقت کردن رفتم سمت چپ غار یه آبشار بود نزیک تر رفتم پشت آبشار یه جای خالی بود و اطرافش پر گل و گیاه بود پاچه های شلوارمو زدم بالا و رفتم تو آب همشونو نگاه کردم ولی نبود ناامید اومدم برگردم که چشمم خورد به یکیشون ساقه های دراز داشت و برگ سوزنی دقیقا مثل همون بود که مونکوت نقاشیشو نشون داده بود. با خوشحالی بیشتر نگاه کردم کلی ازشونو پیدا کردم با صدای بلند بچه هارو صدا زدم با صدای فریادم اومدن.
با کمک بچه ها یه عالمه ازشونو چیدیم و رفتیم سمت جایی که جین هه نشسته بود با دیدنش که افتاده بود دوییدم سمتش و بلندش کردم از دماغش خون میومد با بچه ها بردیمش تو جین سریع همون طور که مونکوت گفته بود شروع به درست کردن دارو با گیاها شد بعد یه ساعت آماده شده بود پشتش نشستم و بلندش کردم به خودم تکیه دادمش با قاشق می ریختم تو دهنش.
تموم که شد دوباره خوابوندمش.
شب شده بود اما هنوز نه بهوش اومده بود نه تبش قطع شده بود همه نگران بودیم نکنه جواب نده؟؟
خلاصه تا صبح نوبت به نوبت پاشویه کردیمش نزدیکای صبح بود که همه خوابیدیم.
از زبان جین هه
یکم جابه جا شدم و چشمامو باز کردم بلند شدمو نشستم دستمال رو پیشونیمو گرفتم دستمو گذاشتم رو پیشونیم تبم قطع شده بود نبضمو گرفتم مرتب میزد. تعجب کردم به اطراف نگاه کردم همشون خواب بودن با دیدن گیاها رفتم سمتشون با خوشحالی نگاش کردم بالاخره پیداش کردن.
به شوگا که خواب بود نگاه کردم خدارو شکر پس دیگه همه چی تموم شد؟؟خیلی ازشون متشکر بودم.
بیشتر از خودم نگران شوگا بودم حالا خیالم راحت شده رفتم بیرون. هوا خیلی خوب بود باد ملایمی میوزید و خنک بود رفتم یکم این دورو برا رو نگاه کردم با دیدن ابشار اون پشت تعجب کردم رفتم توی آب خیلی خنک بود سمت گلا رفتم چندتا از گلای زردو بنفش و چیدم یکیشونو تو موهام فرو کردم نزدیک تر رفتم و اونطرف ترش که یه صخره بزرگ بود نشستم.
8 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
12 لایک
باورم نمیشهههه
بقیه داستان های که عاشقشمن بودم همه پاک شدن 😭ولی سه ساله اینجاس هنوزززز💃
هققققق به جرعت میتونم بگم یکی تز بهترینایی بود که خوندممممممم😍💜
عالی بود خیلی 🤩😀💜💜💜 لطفا ادامش بده و فصل دوم رو هم بزار 🙏🏻 😁💜😍😘
آه قلبم به خدا تا خط آخرشو با استرس خواندم😂😂😂
خیلی خیلییییی خوب بود🙂💜💜
😂😂😂😂😂
مرسییی😙😙😙😙😙😙😙😙