
من یک فراری بودم. ترسیده از سایه های دنیا به کوهستان پناه بردم. فکر کردم کارم تمام است تا اینکه آن شعله را از دور دیدم. آتش!

بالاخره توانستم از آنجا فرار کنم. مکانی نفرین شده با افرادی از جنس تاریکی. ترسیده بودم. هرروزی که در آنجا بودم، مانند یک کابوس برایم میگذشت. بالاخره از حواس پرتی صاحبش استفاده کردم. فقط می دویدم و جرات برگشتن و نگاه کردن به پشتم را نداشتم. صداهای حاکی از آنکه تعدادی تعقیبم میکنند، می شنیدم. مثل یک خرگوش که از ترس جانش می دود و گرگ ها در انتظار شکارش هستند. پاهایم توان نداشتند ولی اهمیت نمی دادم. تمام جانم را گذاشتم و دویدم. به طرف کوهستان رفتم به امید اینکه سرپناهی پیدا کنم. فریادی شنیدم :«اونجاست! داره فرار میکنه! بگیرینش!». بالاخره به پرتگاهی رسیدم. دیگر همه چیز تمام شده است.همان لحظه که میخواستم تسلیم شوم، یک شعله دیدم. آتش!

اول به چشم هایم شک کردم. چگونه در این برف و سوز سرما، آتشی شعله ور شده؟! دقیق که نگاه کردم، فهمیدم یک انسان است. زره ای برتن داشت و شمشیری در غلاف. نگاهش بهم خیره ماند. پرسید :«مشکلی پیش اومده بانوی جوان!؟». خواستم فریاد بزنم. کمک بخواهم. اما توان حرف زدن ازم ربوده شده بود. چشم هایش، مرا به یاد مزرعه آفتابگردان می انداخت. قبل از اینکه چیزی بگویم، آنها سر رسیدند. با خوشحالی به طرفم آمدند و گفتند :«ممنون آقا که این دختر رو گرفتین! جدیدا خیلی سرکشی میکنه باید تنبیه بشه تا...». شمشیرش را به طرفشان میگیرد. میگوید :«یه قدم دیگه نزدیک بشین تا عواقبش رو ببینید!». آنها عقب عقب رفتند و فرار کردند. پرسیدم :«چرا اونا فرار کردن؟! مگه شما کی هستین؟!». لبخندی زد. درست به گرمای خورشید. گفت :«بیا بریم؛ اینجا خیلی سرده بانوی من».

به دنبالش میروم. یک خانه نسبتا بزرگ درکناره جنگل، در یک روستای زیبا و آرام. به آرامی وارد میشود. فضای خانه صمیمی و گرم است. پسرک کوچکی، درست شبیه او، در حال پارو کردن برف های حیاط است. نزدیک میشود و بعد از تعظیم کوتاهی میگوید :«خوش اومدی برادر! منتظرت بودیم». دستی بر سرش میکشد و هدیه ای به او میدهد. می گوید :«برادرم کوچکترم،سنجیرو. ایشون هم...». سریع میگویم :«فویوکو تاکاهی. میشه دختر زمستان». لبخند رضایتی میزند.

سنجیرو مرا به سمت اتاقی راهنمایی میکند و تنهایم میگذارد. درعین سادگی واقعا باشکوه است. موهایم را خشک میکنم و کیمونویی که گذاشته را میپوشم. طرح شکوفه های بهار. چگونه میتواند با یک غریبه اینقدر مهربانانه رفتار کند؟! نمیترسد که نکند من قصد جانش را کنم؟! با خود میگویم :«یا قلبش از عطوفت و مهربانی پرشده و یا حیله ای درکارش هست». سعی میکنم خودم را موقر نشان دهم. کمی بعد برادر کوچکتر با میز غذایی وارد میشود. با لبخند میگوید :«خانم تاکاهی. برادر گفتن اینا رو براتون بیارم. نوش جان کنین». میپرسم :«ببخشین ولی برادر شما چرا اینقدر با من خوب رفتار میکنه؟!». لبخندی میزند و میگوید :«برادر همیشه اینطوریه. به همه کمک میکنه. هرکی که بی پناه باشه رو پناه میده. فرقیم نداره کی باشه. اون واقعا یه جنگجوی واقعیه». پس او یک جنگاور است. سریع میرود. در ظرف رامن است. اینقدر گرسنه هستم که همه را بدون لحظه ای وقفه میخورم.

بعد از استراحت، بلند میشوم تا بروم. وقتی به در خروجی میرسم، می بینمش. میپرسید :«جایی میرین خانم تاکاهی؟!». تشکر میکنم. میگویم :«از کمک های شما ممنونم ولی باید برم. درست نیست بیشتر از این به شما زحمت بدم». سرش را تکان میدهد و می پرسد :«جایی دارین برین!؟ یا خانواده ای؟!». سرم را تکان میدهم. لبخند میزند و میگوید :«اگه بخوایین اینجا بمونین، مشکلی نداره. تو این خونه فقط من، سنجیرو و مادرم هستیم. اتفاقا مادرم خوشحال میشه اگه کسی باشه که تو کارها کمکش کنه». قبول میکنم. مادر آنها، روکا کیوجورو، زنی نجیب و مهربانی است. با علاقه آشپزی میکند و من هم در عوض برایش داستان تعریف میکنم. کاری که بسیار در آن تبحر دارم.

او فهمید که در نقاشی هم مهارت دارم برای همین، کاغذ و قلمی در اختیارم گذاشت. زندگی آرامی در کنارشان داشتم. رنگوکو، به سفرهایی میرفت و وقتی برمی گشت، سنجیرو سراز پا نمی شناخت. به طرفش میرفت و مجبورش میکرد تا پیشرفت هایش را در شمشیرزنی تماشا کند. خانم روکا گفت:« میدونی فویوکو، از وقتی که اینجا اومدی، تا به حال فرزندانم رو اینقدر شاد ندیده بودم. حضورت، برامون موهبت بزرگیه». لبخند میزنم و نقاشی تصویرش را کامل میکنم. بیماری او به مرور زمان، وخیم تر میشد و من را بیشتر نگران میکرد. آن شب های آخر هم بیشتر با پسرهایش صحبت میکرد. بعد از رفتن او، سنجیرو نامه ای را بهم داد و گفت :«این رو مادر گفت بهتون بدم».

«فویوکو، دختر عزیزم. ممنون که این مدت درکارهای خانه کمکم کردی و برام داستان های زیبایی میگفتی. مدتی که تو پیشم بودی، آرامش بخش ترین قسمت زندگی من بود. با سنجیرو بازی کردی و وقتی رنگوکو، زخمی و خسته برمی گشت، بهش کمک میکردی. بودنت، برای خانواده کیوجورو، یه موهبت بود. آخرین چیزی که میخوام ازت، اینکه به معبد بری و چیزی که داخل جای عود اونجا هست رو بخونی. ازت ممنون دخترم». آماده شدم و به طرف معبد رفتم. معبد، درست بالای کوهستان قرار داشت، تنها چندبار آنجا رفته بودم. مکانی ساکت، دلنشین و آرام. تنها یک جای عودی طلایی با طرح اژدها آنجا قرار داشت. درون خاکستر را نگاه کردم. یک کاغذ. آن را با احتیاط برداشتم و نگاهش کردم. نقاشی ای که از رنگوکو، درحالی که به غروب نگاه میکرد، کشیده بودم، اینجا چکار میکرد؟!

«مادرم هیچ وقت درباره آدما اشتباه نمیکنه». برگشتم. پرسیدم :«جناب کیوجورو؟! ولی مگه شما به سفر نرفته بودین؟!». لبخند میزند و ادامه میدهد :«وقتی شما رو برای اولین بار دیدم. اون روز. باور کردم کسی رو پیدا کردم که میتونه قلب شعله ورم رو خاموش کنه. وقتی درحال سوختن هستم، بهم آرامش بده. بانوی من، شما خاص تر از چیزی بودین که فکر میکردم». قدم میزند و میگوید :«درباره شما با مادرم صحبت کرده بودم. میترسیدم این نوع نگرش، یه طرفه باشه ولی اینطور نبود. پس بانو فویوکو». زانو میزند. «حاضر هستین کنارم بمونین؟! مایل هستین با من تا آخر عمر زندگی کنین؟!». لبخند میزنم. ازت ممنونم که همیشه کنارم بودی، خورشید کوهستان برفین من!
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالیییی
زیبای منی
بسی عالی
فدات شم 🪄
خیلی زیبا بوددد
ممنونم زیبا
خیلیییی قشنگ بود 📸
نفسمی دخمل :>>>
میدونستم مثل همیشه عالیه😭
میدونستم توهم همیشه با کامنت هات بهم انرژی میدی 😭✨
خیلی قشنگ بود
مرسی زیبام 3>
👌🏻👌🏻👌🏻👌🏻👌🏻👌🏻✨✨✨✨✨عالیییییییییی
مرسیزیبام :)))
همشون عالیننننننن
مرسییی پیشی گوژولو
💖💖
🥲🥲
خیلیییییی قققششششنننننگگگگگ بببببببببوووودددد
ماچ به کلت