من یک فراری بودم. ترسیده از سایه های دنیا به کوهستان پناه بردم. فکر کردم کارم تمام است تا اینکه آن شعله را از دور دیدم. آتش!
بالاخره توانستم از آنجا فرار کنم. مکانی نفرین شده با افرادی از جنس تاریکی. ترسیده بودم. هرروزی که در آنجا بودم، مانند یک کابوس برایم میگذشت. بالاخره از حواس پرتی صاحبش استفاده کردم. فقط می دویدم و جرات برگشتن و نگاه کردن به پشتم را نداشتم. صداهای حاکی از آنکه تعدادی تعقیبم میکنند، می شنیدم. مثل یک خرگوش که از ترس جانش می دود و گرگ ها در انتظار شکارش هستند. پاهایم توان نداشتند ولی اهمیت نمی دادم. تمام جانم را گذاشتم و دویدم. به طرف کوهستان رفتم به امید اینکه سرپناهی پیدا کنم. فریادی شنیدم :«اونجاست! داره فرار میکنه! بگیرینش!». بالاخره به پرتگاهی رسیدم. دیگر همه چیز تمام شده است.همان لحظه که میخواستم تسلیم شوم، یک شعله دیدم. آتش!
8 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
5 لایک
👌🏻👌🏻👌🏻👌🏻👌🏻👌🏻✨✨✨✨✨عالیییییییییی
🥲🥲
خیلیییییی قققششششنننننگگگگگ بببببببببوووودددد