تو را شکست می دهم!

کلاس پنجم بودم روز اول مدرسه معلم هوایم را داشت خودم هم نمی دانم چرا ولی لبخندی کوچک زدم فردای آن روز که به مدرسه آمدم دختری آمد و رو به روی من ایستاد کنی نگاهم کرد پوزخندی زد و گفت: هه فکر میکنی چه کسی هستی؟

سعی کردم به سمت کلاس بروم ولی جلویم را گرفت به هر سختی که بود او را دور زدم و دویدم سمت کلاس . تا آخر روز از کلاس بیرون نرفتم آخر زنگ هم با ترس و لرز زود تر از آن دختر به بیرون دویدم . فردای آن روز فکر می کردم داستان دیگر تمام شده ولی در اواسط زنگ نامه ای به سمت میزم پرت شد در نامه حرفی بود "تو را شکست می دهم" با تعجب به کاغذ نگاه کردم!

شنبه ی هفته ی دوم مهر در طبقه کلاس ما در مدرسه هیچکس نبود همه در حیاط مشغول بازی بودند ؛ داشتم لقمه ی کوچکی که مادرم صبح برایم گرفته بود را می خوردم که همان لحظه دخترک با دوستانش به سمتم آمد دویدم به سوی سالن آن طبقه دخترک سعی می کرد مرا بزند در وسط آن دعو‌ا ناگهان زد زیر گریه که او می خواست ناز پرورده ی معلم باشد ! به نظر او من حقش را خورده بودم ...

اشک هایش را پاک کرد و دوید به طرف من ! دیگر نمی خواستم عادلانه با او بجنگم ؛ شروع به جیغ زدن کردم و روی زمین افتادم و همان لحظه ناظم سر رسید...

یکسال از آن روز گذشت از همان وقتی که آن دختر اخراج موقت شده بود و کلاس هایمان را از هم جدا کرده بودند! پشت در کلاسمان که حالت گودی داشت نشسته بودم و کتابی میخواندم که صدای گریه ای آرام شنیدم مثل این که همان دختر پارسال افتاده بود به جان دختری جدید! این بار به سمت همان دختر پارسال رفتم و قبل از این که من را ببیند محکم زدمش ...

نفس نفس می زدم، دخترک که آرام دستش را از درد فشرد به سمت من برگشت می دانستم اگر بگوید خودش هم دوباره اخراج می شود لبخندی زدم به سمت کلاسمان رفتم کاغذی را از توی جیب کیفم در آوردم و سوی او پرت کردم کاغذ را باز کرد :

گیج به من نگاه کرد که همان لحظه صدای پایان زنگ تفریح در سالن پیچید...