داستان کوتاه پارت دو

حالم بد است. درد تمام وجودم را فرا گرفته .انگار ابرهای سیاه و غلیظ وجودم را پر کردند و خورشید را نمی‌بینم. احساس سرما در کل بدنم پیچیده .دیگر حتی اشک‌هایم هم تسکینم نمی‌دهند .

درد هست اما درمان نه. مشکل هست اما راه حل نه. غم در دلم جای گرفته و فضایی برای شادی نذاشته .می دانم حالم بد است ،اما نمی‌دانم چگونه از این حال خلاص شوم.

شاید اگر چشمانم را ببندم دیگر متوجه آن دردها نباشم. درد آهسته آهسته وجودم را نابود می‌کند.کاش هرچه زودتر بارش اشک‌هایم به پایان برسد و حالم از این بدتر نشود.کاش زودتر خواب به سراغم بیاید و دیگر دردی احساس نکنم

خب این پارت هم به پایان رسید امیدوارم خوشتون اومده باشه