
سلام به همگی . ببخشید به خاطر تاخیر . امتحاناتو که خودتون میدونید ( احتمالا ) فصل پنجم : گذشته
ناگهان دیوید از پنجره پرت شد به سمتی از خیابان که لوسی در آن بود . لوسی وحشت کرد چرا که دیو در حال خونریزی بود . لوک را دید که دوان دوان خود را به آنجا میرساند . هلن ناگهان از تیر چراق برقی در آن نزدیکی ظاهر شد و به سمتش آمد . سارا از پنجره ای بیرون پرید و دقیقا در کنارش فرود آمد . در حالی که لوک در حال پیشنهاد دادن برای بند آوردن خونریزی ، سارا در حال دعوا کردن با لوک و هلن در حال معاینه دیوید بودند ، لوسی سرش را بلند کرد و نگاهی دیگر به نانوایی انداخت . قبلش در دهانش آمد . موجودی سفید ، مثل روح با چشمان سیاهش به آن ها زل زده بود . فقط لوسی بود که قصد آن موجود را فهمید . سریع از جا پاشد و در مقابل آن قرار گرفت . موجود روح مانند ، با سرعتی غیر قابل تصور به آن ها حمله کرد . و همان لحظه بود که آن اتفاق افتاد . چشمان آبی رنگ لوسی ، به رنگ فیروزه ای در آمدند ، دست خود را بالا گرفت و به قصد محافظت از دوستانش بدون آن که چیزی بداند یک سپر محافظ فیروزه ای رنگ کمرنگ ساخته شد . همگی به سمت او برگشتند . همه در حالتی بین تعجب و دست و پا چلفتی بودند که ناگهان سارا تیکه ای از بلوکی که از نزدیکی بود برداشت و به سمت سر هیولا پرت کرد . لوک دست دیوید را گرفت و او را در دریچه هولوپ انداخت قبل از اینکه هلن خود او را در آن هل بدهد و خودش هم پشت او برود . سارا دست لوسی را گرفت و به سمت دریچه کشید ولی وقتی لوسی نزدیک دریچه بود موجود پای سارا را گرفت و کشید . سارا روی زمین افتاده بود و هیولا بالای سر او غرش میکرد . همه چیز خیلی ناگهانی اتفاق افتاد . لوسی بدون آن که بداند چه کاری میکند دستش را به سمت هیولا گرفت و ناگهان گلوله ای فیروزه ای رنگ به هیولا برخورد کرد . لوسی شکه بود ولی سارا دست او را گرفت و به سمت هولوپ دویدند ، از دریچه رد شدند و بعد بر روی زمین افتادند . زمانی نفس راحتی کشیدند که فهمیدند دریچه پشتشان بسته شده است .
کمی طول کشید تا همگی از شک اتفاقی که افتاده بود بیرون بیایند . لوسی لوک را دید که در حال زنگ زدن به کسی بود . هلن در حال دعوا با دیوید بود چرا که او نمیخواست کسی دور سرش باند بپیچد .سارا دست لوسی را گرفت و او را بلند کرد . لوسی به اطراف خود نگاه کرد و گفت : ما کجاییم؟ لوک یک لحظه از هولوگرام کسی که در حال صحبت با او بود فاصله گرفت و جواب داد : ما توی یه مقر قدیمی هستیم . اینجا تنها جایی بود که به فکر هلن رسید . و سپس برگشت و به کسی که با او حرف میزد گفت : درسته مت . ما دیدیمش مثل روز روشن بود که یه گرگینه آزمایشگاهی بود . توی کوچه هفتم توی محل تلپورتر . بهتره یه گروه گزارش و پاکسازی بفرستی تا به اون بیچاره کمک کنن . کسی که لوک ، مت خطاب کرده بود ، سرش را تکانی داد و خداحافظی کرد و سپس هولوگرام از بین رفت . لوسی با تعجب تمام به لوک خیره شده بود . سارا جواب تعجب او را داد : گرگینه های آزمایشگاهی گرگینه های معمولین . یه روزی کسانی بودن که قدرت هایی مثل گرگینه ها داشتن . گرچه قدرت های خاصی نبودن . مثلا توی ماه کامل خیلی قوی میشدن ، یا مثلا میتونستن استیک ها رو خام بخورن . همچین چیز ترسناکی نبودن . ولی تشکیلات لرد می خواست که اونا رو قدرتمند تر کنه . بنابر این گازی رو توی اتمسفر پخش کرد که گرگینه ها رو این ریختی کرد . گرچه افراد ما تونستن مهندسی معکوسش کنن و یه پادزهر و یه واکسن براش درست کنن . ولی اگه گرگینه جدیدی به دنیا بیاد مجبوره واکسیناسیون بشه وگرنه به همون هیولای وحشتناکی که دیدی تبدیل میشه . همین کسی که دیدی ، مت رودالف¹ یکی از افراد شجاعمون بود که گروه گزارش و پاکسازی که کارشون پیدا کردن این افراده رو راه اندازی کرد تا بهشون کمک کنه چون که خود مت هم یه گرگینه بوده . لوسی فقط گفت : عجب . هلن ناگهان بی مقدمه داد زد : لوسی . تبریک میگم تو اولین قدرت هاتو پیدا کردی !!!! لوسی گفت : آره فک کنم . ولی خودم که نفهمیدم چی بودن یا چی کار کردم . لوک جواب داد : اون مشکلی نیست . امیلی بهت کمک میکنه تا تحت کنترل درشون بیاری . ولی فکر کنم میتونی هم سپر بسازی و هم گلوله انرژی به این طرف اون طرف پرت کنی . دیوید که تا آن لحظه در حال پاک کردن خون خودش بود ، ناگهان پاشد و گفت : میتونیم بقیشو توی یه مقر گرم تر و راحتر ادامه بدیم . فک کنم امیلی بخواد درباره اولین قدرت هات از همه زودتر بفهمه . وای که چقدر ذوق زده بشه . و همینطو هم مطمئنم دل سم برات خیلی تنگ شده . منم دلم برای اون مبل زرشتکی راحتی وسط تالار خیلی تنگ شده . میشه برگردیم حالا؟ لوک خندید در همان زمانی که سارا چشمانش را چرخاند و هلن هولوپ را روشن کرد و همگی توی دریچه پریدند . صحنه بعدی که لوسی دید ، پشت کله طلائی قهوه ای سم بود . 1. Matt Rodalph
لوسی بی معطلی به سمت سم دوید و او را بغل کرد . سم گفت : واو آروم باش کوچولو . درد میگیره اینجوری میکنی . ولی لوسی به او گوش نمیکرد . او به یاد خاطره ای از زمان بچگیشان افتاده بود : # فلش بک # لوسی کوچک ، که موهاش را در دو طرف سرش بافته بود پشت در اتاقی در بیمارستان منتظر پدر و مادرش بود . چشم هایش از گریه زیاد پف کرده بود و قرمز شده بود . آنروز توی مدرسه کسی در حال اذیت کردن لوسی بود که سم آنها را دیده بود . وقتی که آمده بود تا به خواهر کوچکش کمک کند ، کسی او را هل داده بود و سرش به گوشه جدول خورده بود . به همین دلیل او را و لوسی را که به شدت گریه میکرد و نگران برادرش بود را به بیمارستان فرستادند و به پدر و مادرشان زنگ زدند . بعد معلوم شد که سم نیاز به چند بخیه دارد . خیلی نگذشت که اشلی و متیو راسل ¹ خودشان را به بیمارستان رساندند . اشلی ، دختر خود را بغل کرد و متیو از دکتر ها حال پسرش را پرسید . وقتی که بعد از یک ساعت و نیم تمام بالاخره سم از اتاق بیرون آمد ، لوسی به سمت او دویده بود و محکم اورا بغل کرده بود و گفته بود : خیلی خوشحالم که تو خوبی سمی . # پایان فلش بک # و الان هم در آعوش برادر بزرگترش گفت : خیلی خوشحالم که حالت خوبه سم . خیلی خوشحالم که میبینمت . سم هم بغلش کرد و گفت : منم همینطور لوسی . خیلی دلم برات تنگ شده بود . بعد از ۵ ثانیه لوسی سرش را از شانه برادرش بلند کرد و یک سیلی محکم به او زد . همگی نفس ها را در سینه حبس کردند و کم کم پراکنده شدند . مکالمه پیش رو هیچ ربطی به آنها نداشت : + آخخخخ . چرا میزنی خب . مثلا من چند روز زندانی بودم و شکنجه شدما . × میتونستی خیلی ......... اههههه . حتی نمیتونم کلمه در بیان صفت الان تو پیدا کنم . تو موجود بی عقل . وقتی رسیدم در خونه باز بود . باااازززز !!! + خب ببخشید حسش نبود × حسش نبود !؟!؟ اگه میمردی چی ؟ آخه تو چرا انقدر گوسفندی ؟ من چی باید به تو بگم آخه ؟ چه وضعیتیه ؟ چرا نمیتونی مثل آدم های معمولی و متمدن در خونه رو قفل کنی؟ + هی هی اونا وسایل پیشرفته و قدرت های ماورایی داشتن . میتونستن سریع از قفل رد بشن . × این اصلا دلیل خوبی نیست . بعد سریع دوباره اورا بغل کرد . سم آهسته ار بقیه پرسید : این چرا اینجوریه ؟! دیوید جواب داد : الان از دو تا از قدرتاش استفاده کرد . فک کنم یه ذره گیجه . معمولا احساسیه که به آدم دست میده بعد از اولین بار استفاده . امیلی با چنان صدای بلندی نفسش را در سینه حبس کرد که انگار تمام هوای اتاق مکیده شد : چرا به من نگفتین ؟ وای خدایا . تا هفته بعد همتون باید کار تمیزکاری و تعمیر وسایل رو انجام بدین . چجوری میتونی چیز به این مهمی رو به من نگین ؟! لوسی و سم روی مبل نشستند . بقیه هم همین کار را کردند که لوسی شروع کرد به توضیح دادن .
(( یه ... یه ... گرگینه ؟! )) سم همچنان تو شک بود . امیلی برای بار پنجم گفت : بله یه گرگینه . لوسی گفت : چی شده گیر دادی به گرگینه ؟ سم کمی جا به جا شد و سپس گفت : هیچی . منظورم اینه که ... آخه .... گرگینه ها که .... علمی تخیلین ؟؟!! امیلی پوزخندی زد و جواب داد : وای خدای من . این دفعه پونصدمه که این مکالمه رو داریم . بله گرگینه ها واقعین . فکر میکردم تا الان باید اینو فهمیده باشی . و اما ... وای خدای من لوسی خیلی خوب شد که فهمیدیم توی موقعیت های خطری میتونی از قدرت هات استفاده کنی . سارا میتونه بهت دفاع شخصی یاد بده . و من هم بهت میگم چجوری از قدرت هات استفاده کنی . لوسی لبخندی زد و گفت : آره حتما . خیلی خوب میشه . ولی یه سوال . حرکت بعدیمون چیه ؟ امیلی در پاسخ گفت : باید بفهمیم که حرکت بعدی لرد چیه . من میرم چند تا مدرک رو بررسی کنم . و سپس به سمت اتاقش رفت . لوک و هلن و سارا نیز کم کم به دلایل مختلف پراکنده شدند . سارا به نظر در حال فکر کردن به چیزی بود . او نگاهی به در اتاق امیلی کرد و سپس به باشگاه رفت . دیوید داوطلب شد تا بعضی چیز ها رو به سم بگوید . سم هم با این حرف از جا پاشد و به دنبال او به کتابخانه رفت . لوسی به اطراف نگاهی انداخت . کار خاصی نمیتوانست انجام دهد . کمی فکر کرد و یاد نگاه سارا افتاد . از جایش بلند شد و به طرف در اتاق امیلی رفت . در زد کمی که منتظر ماند امیلی جواب داد : بیا تو . لوسی وارد اتاق شد . اتاق امیلی ، رنگ آبی کمرنگی داشت . یک میز تحریر که رویش پر از کاغذ ها و نقشه های مختلف بودند که امیلی پشت آن نشسته بود . بالای کاغذ ها اسم ک.ن.م.و نوشته شده بود . لوسی سوال کرد : ام ، امروز فکرت درگیر بود . مشکلی هست؟ + نه چیز خاصی نیست . چرا می پرسی ؟ × خب آخه ..... ناراحت بودی + میتونم یه جاسوس خوب باشم ، ولی نمیتونم ناراحتیم رو مخفی کنم . باشه مچم رو گرفتی . × چی شده . + هیچی فقط ... یاد پدرم افتادم . × پدرت ؟ لوسی به یاد قاب عکس هایی که در آن خانه مخروبه دیده بود افتاد . × ببینم ایشون ... + نمیدونم . دوست دارم که باور کنم که هنوزم زندست ، ولی خب .... سربازای لرد زیاد مهربون نیستن . × اوه . صدایی از طبقه پایین داد زد : بچه هااا . شام حاضره بیاین . + بهتره پاشیم بریم . × باشه پس . امیلی و لوسی از جای خود پاشدند و به طبقه پایین رفتند . شام پیتزا داشتند . گرچه از آنجایی که سارا و هلن درست کرده بودند ، لوک احساس میکرد که اگر نظری راجع به شام بدهد دیگر رنگ خورشید را نخواهد دید .
خب همون جور که قول داده بودم اینم یه تیکه و یه خلاصه کوچولو از قسمت بعد :
خب یکی نظر داده بود که دوست داره بیشتر از امیلی ببینه . از اونجایی که توی این قسمت دیدین قراره لوسی و امیلی با هم یه صحبتی داشته باشن . ولی لرد هم بیکار نمیشینه . شاید لوسی هم باید دست به کار بشه و راز های بیشتری برملا بشه .
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خیلی باحال شد
تام خیلی باحاله فکر کنم بتونی لحظات کمدی باحال تری رو باهاش بسازی