18 اسلاید پست توسط: 🩷Park Jinjoo🩷 انتشار: 2 روز پیش 44 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
سلام بچه ها امیدوارم حالتون عالیه عالی باشه💜
بچه ها من خودم همه ی این مجموعه رو کامل خوندم و همه رو دارم البته غیر از جلد ۱۴
دوست داشتم این داستان های هیجانی و ماجراجویی اِیبی و جونا،دو تا خواهر و برادر دوست داشتنی رو بهتون معرفی کنم💗
نویسنده:سارا ملانسکی
مترجم:سارا فرازی
رده ی سنی:۱۰ سال به بالا
تعداد صفحات:بین ۹۰ تا ۱۶۰ صفحه
تعداد جلد ها:۱۶
خوب حالا بریم برای معرفی کتاب ها:
روزی روزگاری یک آینهی جادویی، من و داداشم را ق.و.ر.ت داد و انداخت توی قصهی سفیدبرفی! اینطوری شد که ما نگذاشتیم سفیدبرفی سیب س.م.ی را بخورد. ولی نه، صبر کنید! اگر سفیدبرفی سیب را نخورد و ن.م.ی.ر.د، پس چطور شاهزادهی رویاهایش را ببیند و قصهشان با خوبی و خوشی به آخر برسد. حالا خودمان باید آخر داستان سفیدبرفی را درست کنیم. تازه، بعدش هم باید یکجوری برگردیم خانه.
جونا بعد از اینکه ما تمام اتاقها را سهبار گشتیم، میگوید: «حالا چیکار کنیم؟ همه رو امتحان کردیم. ف.ا.ی.د.ه نداره.»
میگویم: «شاید آینهی جادویی توی قصر نیست. شاید توی خونهی سیندرلاست. سفیدبرفی قبل از اینکه ف.ر.ا.ر کنه توی قصر زندگی میکرد. پس شاید ق.ا.ن.و.ن.ش اینه که محل زندگی شخصیت اصلی قبل از اینکه بره بهخوبی و خوشی زندگی کنه، جاییه که آینه هست.»
«ولی ما حتی نمیدونیم سیندرلا کجا زندگی میکنه.» میگویم: «تا خونه دنبالش میریم. خودش که میدونه کجا زندگی میکنه.» جونا میپرسد: «فکر میکنی هنوز اینجا باشه؟»
«وایسا ببینم ساعت چنده؟» به ساعتم نگاه میکنم. ای وای! ساعتم را نبستهام. دیشب قبل از خواب از دستم بازش کردم. البته ساعتم نمیتوانست زمان دقیق اینجا را به من نشان بدهد اما حداقل میگفت ساعت توی خانه چند است تا ما بتوانیم قبل از اینکه بابا و مامان بیدار بشوند، خودمان را به خانه برسانیم. من الآن نمیدانم ساعت توی اسمیتویل چند است.
جونا میگوید: «شبیه گ.و.ر.خ.ر شدیم!» موهای کوتاه قهوهای جونا حسابی بههم ریخته است. هر تار از موهایش یک وری ک.ج شده و یک سازی میزند. روی موهای قهوهای فرفری خودم دستی میکشم. دوست دارم همیشه مرتب باشم و از آن مهمتر، شبیه جونا بهنظر نیایم.
سعی میکنم ع.م.ی.ق...ت.ر به آینه نگاه کنم تا شاید بتوانم ماریرُز را ببینم. او توی آینه زندگی میکند. یعنی ما اینجوری فکر میکنیم که او در آینه زندگی میکند. راستش ما چیز زیادی دربارهی او نمیدانیم. فقط میدانیم که او یک پری جادویی است و بعضی وقتها اگر سهبار به آینه ضربه بزنیم، ما را به داستانهای مختلف میبرد. امیدوارم این بار هم آنچیزی را که برای سفر به سرزمین قصهها لازم است، با خودمان آورده باشیم...
«خوشبختانه پری دوازدهم هنوز هدیهش رو نداده بوده. اون گفت نمیتونه ط.ل.س.م پری بزرگتر رو با.ط.ل کنه - پری سیزدهم پیر و قوی بود - ولی میتونه اثرش رو کمتر کنه. اون گفت وقتی شاهزاده خانوم سوزن رو ل.م.س میکنه، نمیم.ی.ر.ه و بهجاش به یه خواب ع.م.ی.ق فرومیره. بعد از صد سال یه شاهزاده میتونه اونو از خواب بیدار کنه. بااینحال، پادشاه و همسرش دلشون نمیخواسته این اتفاق بیفته؛ برای همین، همهی دوکهای نخریسی رو از کل این منطقه جمع میکنن و استفاده از اون رو م.م.ن.و.ع اعلام میکنن.»
جونا به دوکی که روبهروی ماست نگاهی می اندازد و میگوید: «همه رو نه!»
وقتی درِ زیرزمین را باز میکنم و پلهها را پایین میروم، آ.ه میکشم؛ باورم نمیشود که راضی شدهام بیایم. میایستم و به آینه نگاه میکنم که به دیوار پ.ی.چ شده است. یک قاب سنگی دارد که رویش پریهای جادویی، با بال و چوبدستی ح.ک شدهاند.
شاید اصلاً ماریرُز امشب راهمان ندهد. معمولاً با سهبار ضربه زدن، میتوانیم به درون آینه سفر کنیم؛ اما نه همیشه. بعضیوقتها باید لباس مخصوصی پوشیده باشیم تا راهمان بدهد! مثلاً لباس یا پیژامهای که شبیه پرچم آن سرزمین باشد. این چیزها، وقتیکه توی قصهایم، ح.س.ا.ب.ی بهدردمان میخورد؛ مشکل اینجاست که ما قبل از شروع سفر، هیچوقت نمیدانیم به کجا میرویم و قرار است چه اتفاقهایی برایمان بیفتد، تا چیزی را که لازم است، بپوشیم.
ماریرُز یک پری جادویی است که توی آینهی ما زندگی میکند. البته ما ح.د.س میزنیم که اینطور باشد؛ و اصلاً شاید فقط وقتیکه ما به آینه ضربه میزنیم، سَ.ر...و...ک.ل.ه.ا.ش پیدا میشود؛ ما صد درصد م.ط.م.ئ.ن نیستیم.
میگویم: «جونا، مراقب باش! خُب حالا شاید اینجا یه گوزن هم ببینیم. بستگی داره کجای داستان باشیم. البته اگه اصلاً توی داستان ملکهی برفی باشیم! بگذریم... دختر کوچولوی د.ز.د، به گِردا کمک میکنه که ف.ر.ا.ر کنه. گِردا ب.ا.ل.ا.خ.ر.ه به قصر یخی ملکهی برفی میرسه. بعد، کای رو میبینه. ملکهی برفی کای رو ط.ل.س.م کرده بوده. گِردا اشک میریزه و اشکهاش و بعدشم اشکهای خودِ کای، ط.ل.س.م رو ب.ا.ط.ل میکنه و یخ کای ذوب میشه! کای به ه.و.ش میاد و دنبال گِردا راه میافته که برن خونه... »
«چه بلایی سر م.ل.ک.ه ی برفی میاد؟»
«هیچی! اونجا نبوده.»
«یعنی چی؟»
«نمیدونم! اون دیگه آخرهای داستان غ.ی.ب.ش میزنه! شاید مسافرته مثلاً.»
به پایین یک کوه رسیدهایم. ردِپا بهطرف بالا میرود و پشت یکی از درختها م.ح.و میشود. ما آن را دنبال میکنیم؛ امیدوارم زیاد بالا نرفته باشد.
آروم! داد نزن.» بعد به د.ی.و نگاه میکنم و از ت.ر.س م.ی...ل.ر.ز.م. د.ی.و ظاهراً آدم خوبی است، اما بههرحال خیلی ت.ر.س.ن.ا.ک است. «خلاصه... ت.ا.ج.ر از اون غذاها میخوره، ولی دیو اصلا بهش ت.و.ج.ه هم نمی کنه. بعدش ت.ا.ج.ر میاد توی باغ و یه گل رُز برای دختر کوچیکش میچینه. وقتی د.ی.و میبینه که اون داره گل میچینه، خیلی ع.ص.ب.ا.ن.ی میشه. دیو اونهمه غذا برای ت.ا.ج.ر گذاشته بود و حالا این آقا میخواست ازش د.ز.د.ی کنه. دیو ت.ه.د.ی.د میکنه که ت.ا.ج.رو میک.ش.ه.»
چشمهای جونا از ت.ع.ج.ب... گ.ر.د شده. «میخواست اون رو ب.ک.ش.ه؟! فقط ب.ه...خ.ا.ط.ر یه گل رُز؟! وای... اِیبی...»
«میدونم... کار خوبی نبوده؛ ولی فکر کنم د.ی.و خیلی روی این گلهای رُزش ح.س.ا.س.ه و ازشون مراقبت میکنه. خ.ل.ا.ص.ه... ت.ا.ج.ر ک.ل.ی به د.ی.و... ا.ل.ت.م.ا.س میکنه که ن.ک.ش.د.ش. اون به د.ی.و میگه...
آینهی جادوییِ زیرزمین، اینبار اِیبی و جونا را برده به افسانهی شاهزاده قورباغه. اِیبی داستان را میداند: شاهزاده خانمی قورباغهی ب.ی.چ.ا.ر.ه را به شاهزادهی خ.و.ش.ت.ی.پ.ی تبدیل میکند. درست است؟… نه! از این خبرها نیست. م.ع.ل.و.م میشود شاهزاده خانم ل.و.س و ب.د.ج.ن.س است و نمیخواهد کاری برای قورباغه انجام دهد. حالا همهچیز به جونا و اِیبی بستگی دارد که به دوست جدیدشان، قورباغه کوچولو، کمک کنند و البته ح.و.ا.س.ش.ا.ن باشد که کنترل داستان از دستشان در نرود! اما ق.ض.ی.ه به همین آسانی هم نیست… .
این ماه، ما کلاسپنجمیها م.ش.غ.و.ل یک کار ب.ا.ح.ا.ل هستیم. پدر و مادرهای ما باید برای هر کتابی که میخوانیم، کمی پ.و.ل کنار بگذارند. بعد، کل پولی که از راه کتابخواندن ما جمع شده، خ.ر.ج کمک به کتابخانهی مدرسه میشود. بابا و مامان من و فرانکی(یکی از دوست های ص.م.ی.م.ی.م)برای هر کتابی که میخوانیم، دو دلار کنار میگذارند؛ یعنی من تا الان هجده دلار جمع کردهام و فرانکی چهلتا. کسی که بیشترین مقدار پول را جمع کند، به خانم کتابدار در انتخاب کتابهایی که کتابخانه باید سفارش بدهد، کمک میکند. فردا آخرین زمان جمعآوری این پول است.
اگر من برنده شوم - که البته ب.ع.ی.د است میدانم چه کتابهایی را برای کتابخانه انتخاب کنم: یکعالمه کتاب دربارهی افسانههای قدیمی. الان کتابخانهی ما فقط سهتا کتاب افسانهای دارد. هفتهی پیش که من رفته بودم یکی از آنها را ق.ر.ض بگیرم، هیچکدامشان نبود و همهشان را بچههای دیگر گرفته بودند. فکر کنم کلاسسومیها یک درسی دربارهی افسانههای قدیمی دارند. خُب، خوشبهحالشان؛ اما این کمکی به من نمیکند.
چطوری از شیرینی ها... م.ت.ن.ف.ر بشویم؟!
بَهبَه! آینهی جادوییمان من و برادرم جونا را به داستان هانسل و گرتل برده است. اگر شانس بیاوریم میتوانیم قسمتی از خانهی .شکلاتی را هم ب.چ.ش.ی.م.
ولی راستش ما فکر نمیکردیم گیر بیفتیم. هانسل و گرتل واقعی ف.ر.ا.ر کردهاند و من و جونا گیر ج.ا.د.وگ.ر.ی افتادهایم که دوست دارد با بچهها غذا درست کند و آنها را ب.خ.و.ر.د.
حالا ما باید این کارها را بکنیم
مراقب باشیم خ.و.ر.د.ه نشویم!
یاد بگیریم اسموتی کلم درست کنیم.
با یک پرندهی سخنگو دوست بشویم.
وگرنه ه.ی.چ...و.ق.ت نمی توانیم به خانهی دوستداشتنی خودمان برگردیم...
فرانکی دوست ایبی در حین بازی توی یک چ.ا.ل.ه ی بزرگ و عمیق میافتد و نا.پ.د.ی.د میشود. به دنبال او بچه ها توی گودال میپرند تا نجاتش بدهند. ناگهان متوجه میشوند مانند آلیس، در سرزمین عجایب فرود آمدهاند. از بین این چند نفر، تنها پنی این کتاب را خوانده و داستان را میداند. بچه ها با خوردن نوشیدنیای که رویش نوشته: من را بنوش! کوچک میشوند. آنها برای پیداکردن فرانکی وارد باغ بزرگی می شوند و در باغ چیزهای ع.ج.ی.ب.ی میبینند…
اِیبی که ت.و.ق.ع داشته رئیس انجمن دانش آموزان(شورای دانش آموزی) شود و بتواند در کارهای مدرسه به معلم و مدیرش کمک کند، امروز روز سختی را گذرانده است. او ایدههای زیادی برای این کار داشته، اما مدیر مدرسه نام دانش آموز دیگری را به عنوان مسئول این کار اعلام میکند: آنیسا.
اِیبی به شدت ناراحت میشود. برای همین
این بار به قصری میروند که مربوط به داستان شاهزادهخانم و نخودفرنگی است.
مامانبزرگ سر تکان میدهد. «بعد از اینکه بابا و مامانم به شیکاگو رفتن، من دیگه هیچ راهی برای رفتن به قصه پیدا نکردم. خیلی گشتم. حتی وقتی بزرگ شدم و ا.ز.د.و.ا.ج کردم و مامان شما دوتا به دنیا اومده بود، به همهچی دست میزدم. پنجره! آینه! درهای کمد! درهای خونه! اما هیچی نه چرخید، نه بنفش شد. تازه اون موقع بود که فکر کردم شاید هر چی قبلاً بوده رفتن به قصهها همهش رؤیا بوده. اما امشب اون آینه رو توی زیرزمین خونهتون دیدم و فهمیدم.»
میگویم: «وای!»
مامانبزرگ میپرسد: «ع.ج.ی.ب.ه که من الان اینجا با شمام؟»
میگویم: «آره. اما خیلی خوبه.»
با دقت به مامانبزرگ نگاه میکنم. برای یک لحظه خودم را در او میبینم. منظورم این است، چشمهای ما شبیه هم هستند، بینی هایمان هم شبیه هم است. موهای او هم مثل مال من فرفری است.
به جونا نگاه میکنم. او به شازده نگاه میکند. شازده همانطور که رو به بالا به دوین نگاه میکند، دمش را هم تکان میدهد. به نظر از او خوشش آمده؛ اما از این فکر که ا.ت.ف.ا.ق.ی برایش بیفتد، دلم م.ی... ش.ک.ن.د. نمیتوانم ت.ن.ه.ا.یش بگذارم. اگر ا.ت.ف.ا.ق بدی بیفتد، چه؟
انتخاب سختی است؛ یک دوراهی سخت. یاد وقتی میافتم که باید بین فرانکی و رابین(دوست های ص.م.ی.م.ی ام)، یکی را انتخاب میکردم. چقدر م.ض.ط.ر.ب بودم. این س.خ.ت تر است، خیلی س.خ.ت.تر!
جک چند قدم جلو میرود و میگوید: «بچهها! شازده رو با چندتا لوبیای معمولی و قدیمی عوض نکنین. م.ا.م.ی(توی انگلستان به معنای مادر است) راست میگفت. این کار، م.س.خ.ر.هبازیه. چیزی به اسم لوبیای سحرآمیز وجود نداره و خانوادههای خیلی ف.ق.ی.ر، مثل من و مامانم یهشبه پ.و.ل.د.ا.ر نمیشن. باور کنین. کاش میشد، اما نمیشه.»
آه. چرا جک اینقدر مهربان است؟ اگر ب.د.ج.ن.س بود، دست جونا و شازده را میگرفتم و میرفتیم؛ راه برگشت به خانه را پیدا میکردم و از این قصه میرفتیم. اما نه! وقتی در دنیای قصهها هستیم، باید کمک کنیم؛ فرقی نمیکند چطور. به همین دلیل است که ماری رز ما را به قصهها میفرستد؛ برای کمک کردن. بههرحال من اینطور فکر میکنم یا شاید هم ما داریم برای مأموریتی آماده میشویم. خیلی م.ط.م.ئ.ن نیستم.
اینبار هم من، یعنی اِیبی و دوستانم دور هم جمع شدهایم تا برای کار گروهی کلاسمان موضوعی انتخاب کنیم؛ ن.ا.گ.ه.ا.ن گردبادی میوزد و ما از داستان جادوگر شهر اُز سر درمیآوریم! در آنجا دوروتی را میبینیم که او هم مثل ما با گ.ر.د.ب.ا.د از مزرعهاش به وسط این قصه آمده، اما بسیار ن.گ.ر.ا.ن است و میخواهد زودتر به خانهاش برگردد. اما این بار به خانه برگشتن چندان هم آسان نیست.
موطلا درِ کلبه را باز میکند و دعوتمان میکند تو. کلبهشان کوچک، اما تمیز است. توی اتاق نشیمن کاناپهای ب.د.ق.و.ا.ر.ه و قهوهای با کوسنهایی صاف و قهوهای است. فرش قدیمی به نظر میرسد. هیچچیز تزیینیای توی کلبه نیست.
موطلا توضیح میدهد: «من هرچی رو که تونستم، فروختم. اما همون پول کمی رو هم که از ف.ر.و.ش وسایل به دست آوردم، مجبور شدم برای غذا خ.ر.ج کنم.»
بهزحمت آب دهانم را قورت میدهم. الان دیگر واقعاً خوشحالم که تصمیم گرفتیم به موطلا کمک کنیم.
جونا، شازده و تختهاسکیتش را روی زمین میگذارد. شازده روی فرش قدیمی وول میخورد و من و جونا کنار موطلا روی کاناپهی ب.د.ق.و.ا.ر.ه مینشینیم.
موطلا میگوید: «ممنون که پیشنهاد کمک دادین. ببخشید اگه ب.ی.ا.د.ب.ی کردم. من فقط... خیلی ت.ح.ت ف.ش.ا.ر.م.»
خوب بچه ها امیدوارم خوشتون آمده باشه💜🩷
پیشنهاد می کنم حتما این کتاب ها بخونید🥰
بعدا می خوام یه کوییز درباره ی این کتاب ها بزارم برای کسانی که مجموعه اش رو خوندن
18 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
7 لایک
تستت عالی و مفید بود
من ۴ تا خوندم واقعا عالین
شاهزاده قورباغه،دیو و دلبر،علاالدین،زیبای خفته رو خوندم و تا الان واقعا عالی بودنن
من خوندم کتابرو
👍🥰💐😘
اولین بار کلاس دوم مامانم سفید برفی و گیسوکمندش رو برام سوغاتی از تبریز خرید:)
شبا قبل خواب برام میخوندش
منم عاشقشون بود خالم بقیه ی جلداشو برام میخرید گاهی هم خودم میخریدم
خیلی دوستشون دارم بعضی جلداشو پنج شیش بار خوندم انقدر قشنگه
همیشه پیگیر جلدای بعدم
آخییی🥰🤩😘
آخیییی چقدر خوبه که همتون این کتاب رو خوندین😘
من کلاس پنجم بودم اینا رو میخوندم خیلی قشنگه
وای عاشقشونم واقعا قشنگن:))
من اولین بار جلد اولشو خریدم بعدش تو کتابخونه میخوندم خیلی دوسش داشتم
تا جلد ۹موندمش الان خیلی وقته دیگه نخوندم هعی..
وقتی بچه بودم عاشق اینا بودم، پارسال که جلد جدیدش اومد رفتم و با کلی ذوق خریدمش یاد چندسال پیش:)
من خودم یک زمانی عاشق این مجموعه کتاب بودم الانم دوست دارم همه ی جلد هاش رو دارم و خوندم واقعا قشنگن
فرصت
ایبی در سرزمین عجایبشو کوچیک تر بودم گرفتم
هنوز دارمش قشنگه