💔من و تهیونگ💔8

دو هفته از اومدنم به آمریکا می‌گذشت میخواستیم3 روز دیگه برگردیم کره امشب تو این مدت متومحه شده بودم که واقعا عاشق تهیونگ شدم خیلی خیلی دوسش داشتم❤️ قرار بود با پسرا (اعضا) بریم بیرون تو یه کافی‌شاپ قرار گذاشتیم که اونجا همدیگر رو ببینیم😍آماده شده بودم داشتم خودم رو تو آینه نگاه میکردم که صدای زنگ در اومد تعجب کرد ا/ت:کی میتونه باشه من به پسرا گفته بودم خودم میاد😳 در رو باز کردم یه مرد کت شلواری پیر جلوی در بود ا/ت:میتونم کمکتون کنم؟ مرد:میتونم بیام تو؟ ا/ت:ببخشید آقا من ‌شمارو نمیشناسم میشه همینجا بگید؟🙂مرد:خیر نمیشه باید بیام داخل تا بتونیم صحبت کنیم نمیتونم سر پا وایستم حرف بزنم😒ا/ت:خب پس بریم کافی‌شاپ هتل🤐مرد:بریم😵 رفتیم تو کافی‌شاپ نشستیم ا/ت:خب در خدمتم😊 مرد:اومدم باهات توافق بکنم ا/ت:توافق چه توافقی🤔؟مرد:باپسرم ازدواج کنم تا اونی که عاشقش هستی رو نکشم ا/ت:😳این..... اینکه توافق نیست این تحدیده😡مرد:حالا هرچی یا ازدواج میکنی یا جناب کیم جلوی چشات پر پر میکنم😏ا/ت:یعنی چی؟ تو.... تو داری منو.. ت... تحدید میکنی؟ اصلا میدونی من کیم😡؟مرد:بله تحدید میکنم و تو ام باید به حرفم گوش کنی در ضمن خوب میشناسمت چجوری میشه دختر پولدارترین شخص آمریکا رو نشناسم شرکتم داره ورشکست میشه منم هم به مقام بابات احتیاج دارم هم به پول تو دختر جون😏فردا میفرستم بیان دنبالت با زندگی جدیدت آشنا بشی و اگر فکر فرار به سرت بزنی یا کاری بخواب انجام بدی من میدونم با تو😒انتخاب با خودته ازدواج میکنی با پسرم یا عشق رو بکشم؟ ها؟ ا/ت:هققق.. هق تورو خدا دست از سرم بردار کاری با اون نداشته باش.. ل...لطفا.. هققق😭مرد:انتخاب کن😏ازدواج یا مرگ عشقت؟! ا/ت:ب.. باشه ا..ازد..ازدواج میکنم با پ..پسرت.. ف... فقط کاری به تهیونگ نداشته باش😭مرد:آفرین فردا آماده باش دیگه هم حق نداری اون پسر رو ببینی😒😏بدون هیچ حرفی گذاشت و رفت منم فقط گریه میکردم😭چرا آخه چرا من😭من... من باید امشب به بچه ها بگم که دارم ازدواج میکنم و دیگه هم نبینمشون😭😭رفتم تو اتاقم و صورتمو شستم ولی گریم بند نمی اومد😭سوئیچ ماشینو برداشتم رفتم پایین و سوار ماشین شدم حرکت کردم به سمت کافه

از زبان تهیونگ روز به روز بیشتر عاشق ا/ت میشدم😍 به اعضا گفته بودم و قرار بود امروز تو شهر بازی به ا/ت اعتراف کنم قبلش گفتم بریم کافه یه چیزی بخورم تهیونگ:کوک.... کوووووک کوک:هاااااا تهیونگ:هااا؟ آفرین😒😑کوک:جااانم🤐😍🤣تهیونگ:😶آماده شو دیگه داره دیر میشه کوک:باشه تهیونگ :زودباش آماده شدیم رفتیم به سمت کافه دیدیم ا/ت زودتر رسیده با دیدنش خیلی خوشحال شدم انگار جون گرفتم😍ولی انگار اصلا هواسش به ما نبود به یه نقطه ی نامعلوم نگاه می‌کرد و تو فکر بود تهیونگ:ا/ت.... ا/ت🙁ا/ت:ها... آه.. بله ببخشید هواسم نبود کوک:چیشده چرا اینقد غرق تو فکری😂ا/ت:چیزی نیس🙂انگار امروز خیلی میزون نبود حالش

از زبان ا/ت ا/ت:ب... بچه ها میخوام یه چیزی بگم هوپی:بگو😁همه‌ی بچه ها بهم نگاه کردن ا/ت:ش.. شاید این اخرین د.. دیدار ما باشه به زور بغضم رو قورت دادم🥺تهیونگ بلند شد و تهیونگ:چیییییی😳م... منظورت چیه؟ ا/ت:من... من دارم ازد.. ازدواج میکنم تهیونگ:ت... تو... تو میخوای.. چی.. چیکار کنی؟ کوکی:ازدواج کنی؟؟! همشون داشتن با چشای درشت نگام میکردن ا/ت:آره میخوام اینجا ازدواج کنم تهیونگ:ا/ت من.. من نمی‌ذارم تو ازدواج کنی من.. من میخواستم امروز بهت اعتراف کنم🥺یعنی چی میخوای ازدواج کنی💔وقتی تهیونگ اینجوری گفت یه لحظه قلبم وایساد و دیگه نزد ولی خودم رو جمع کردم تو دلم‌ گفتم:(باید کاری کنم تهیونگ دیگه منو دوس نداشته باشه) ا/ت:ولی من هیچ علاقه ای بهت ندارم و اصلا دوست دارم بهتره همینجا تمومش کنی چون میخوام ازدواج کنم امیدوارم دیگه همدیگر رو نبینیم🥺تهیونگ:ا/ت... تو.... تو داری.. قل.. قلب منو میشکنی چرا اینجوری...حرف.. می... میزنی یهو اشکاش ریخت همه‌ی اعضا داشتن با تعجب به ما نگاه میکردن اصلا طاقت دیدن اشکاش رو نداشتم دلش میشکست بهتر از این بود که بخواد بمیره😭بلند شدم و به طرف در رفتم دستم رو گرفت تهیونگ:نمی‌ذارم بری😭دستشو پس زدم ا/ت:به من دست نزن از در بیرون رفتم وسط خیابون پاهام سست شد و نشستم با صدای بلند گریه میکردم هیچی نمیتوست آرومم کنه کسی که دیوانه وار عاشقش بودم دلشو شکستم😭😭با صدای بلند گفتم:خداااااااا چرا من😭😭چرا.. من.. منو انتخاب کردی چراااااااااااا😭😭😭با ضربه ی بدی پرت شدم اونور خیابونو چشمام بسته شد

5 ماه بعد.... از زبون ا/ت اونروز من تصادف کردم و حدود یک ماه تو بیمارستان بستری بودم بخاطر اینکه صورتم و بدنم هنوز زیاد خوب نشده بود بهانه ای بود که بخدا عروسی من و پسر آقای راجر عقب بیفته ازش متنفرم اون باعث همه‌ی این کاراس اسم پسر جکسونه مثل باباش نیس خیلی مهربونه انگار اونم یکی دیگرو دوس داشت همون اول که فهمیدیم منم بهش گفتم که منم یکی دیگرو دوس دارم و با تهدید به مرگ اون باهاش دارم ازدواج میکنم اونم گفت که دقیقا منم همین تهدید رو کرده تنها خوشحالیم این بود که اونم مثله منه و بهم دست نمیزنه رابطه ی منو جکسون مثل دوتا دوست بود با هم درد و دل میکردیم و حرف میزدیم هر روز دلم برای تهیونگ تنگ میشد شبی نبود که با گریه نخوابم واقعا مرگم رو از خدا میخواستم داغون شده بودم امروز صبح که از خواب بیدار شدم رفتم دوش گرفتم و رفتم پایین رو کاناپه نشستم که در باز شد و جکسون اومد داخل چشماش اشکی بود (پدر جکسون همون آقای راجر ع. ن. ت. ر😂ببخشید دلم پره😂مجبورشون کرده تا گفتی که بخوان ازدواج کنن پیش هم زندگی کنن) یهو....

ف. ح. ش آزاد😭🤧

شرط پارت بعد لایک=20 کامنت=50 💔