قسمت دهم.... (ویرایش شده)
دختر بچه درحالی که با دستان عروسک ور می رفت گفت:_آقا خوبه آقا پلیسه هست و آدم بده آقا دزده. مرد با لحن شگفت زده ای گفت:_واو پس اینجور، خیلی خوبه. کمی در کنار دختربچه نشست و با او مشغول به بازی کردن شد تا احساس تنهایی نکند.
با فرا رسیدن زمان موعود مرد درحالی که کنار چارچوب در ایستاده بود، به دختربچه که ماننده فرشته ای خوابیده بود نگاه می کرد. نمی دانست امشب چه بر سرش خواهد آمد فقط آرزو می کرد که اگر برنگشت خداوند محافظ دخترش باشد و بعد او به سختی ای دچار نشود. به آرامی در اتاق را بست و نقابش را بر صورت زد. نگاهی به خود در آینه کوچکی که به دیوار وصل بود کرد؛ یک سیاهپوش با نقابی سفید رنگ. نفس عمیقی کشی و وقتی احساس آمادگی کرد از خانه خارج شد.
6 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
6 لایک
مثل همیشه عالیییییی🖤🖤🖤🖤
🤍