بازی زندگی: انتقام لیلی قسمت ۷

بالاخره ماشینی از دور به چشمش خورد که به سمت او می آمد. به سمت ماشین دست دراز کرد تا برای او باایستد و کمکش کند. خوشبختانه ماشین وقتی به او رسید توقف کرد. به سمت شیشه بغلی رفت تا از راننده تشکر کند که به او کمک می کند. با پایین آمدن شیشه بغل توانست آن وقت قیافه او را ببیند. یک مرد جوان حدوداً ۳۵ ساله بود که موهای بوری داشت با ریش و سیبیلی کمی بلند و تنها درون ماشین بود.

مرد به سمت درهای عقبی رفت و پس از باز کردن در سوار شد و دختربچه را بر روی پاهای خود دراز کرد و دستی بر روی صورت او کشید. با حرکت کردن ماشین تا چند دقیقه اولی سکوت بین مرد و راننده برقرار شده بود و فقط گاهی به یکدیگر نگاه می کردند. در آخر راننده سکوت را با اولین سوال خود شکست. _دخترتون چه چیزیش شده؟. مرد درحالی که نگاهش به بیرون بود گفت:_مریض شده میخوام ببرمش بیمارستان. راننده با سوال دیگری ادامه داد._همین اطراف زندگی می کنید؟. _بله. مرد در طول راه به سوالاتی که هر چندین دقیقه می پرسید و حرف هایی که می زد پاسخ کوتاه و خلاصه ای می داد و زیاد چیزی نمی گفت.

پس از رسیدن به بیمارستان مرد از راننده تشکر کرد و بدون معطلی دخترش را به داخل برد و از پرستارها و دکترها کمک خواست تا به حال بد دخترش رسیدگی کنند. خودش نیز همراه آنان به داخل مطب دکتر رفت و بالای سر دخترش بر کنار تخت ماند تا با چشمان خودش شاهد بهتر شدنش باشد و دوباره دخترش، آن چشمانی که مانند آسمان آبی بودند را باز کند و به او با لبخند نگاه کند. پس از معاینه های دکتر مرد منتظر شنیدن جواب معاینه بود و در دلش امیدوار بود که چیز مهمی نباشد.

دکتر پس از تنظیم کردن عینکش گفت:_دخترتون سرماخوردن و فقط چون بدنش ضعیفه این گونه اونو ضعیف کرده؛ براش دارو تجویز می کنم حتما اون هارو تهیه کنید و به صورتی که میگم بدید که مصرف کنه. مرد اطاعت کرد و سپس برگه ای که دکتر در آن دارو تجویز کرد را گرفت. _خیلی ممنونم خانم دکتر.‌ دکتر لبخندی زد و گفت:_خواهش میکنم من فقط انجام وظیفه کردم، درضمن بهتره فعلا دخترتون اینجا بستری باشه تا حالش بهتر بشه بعد می‌توانید اونو به خانه ببرید.‌ مرد با تکان دادن سرش تایید کرد و به داروخانه بیمارستان رفت تا داروها را تهیه کند. پس از اینکه داروخانه دار داروها را آورد مرد دست توی جیبش در آورد تا ببیند چقدر پول دارد و اینکه کفایت کننده هزینه دارو ها است یا خیر؟.

در آخر چند ورقه پول توی جیبش در آورد و پس از حساب کردن سر جمع از اینکه پولش کافی است نفس راحتی کشید. اما این تنها مقدار پولی بود که داشت و بعد از خرج کردن آن باید منتظر می ماند تا حقوقش را واریز کنند و بتواند با آن کمی برای خانه خرج کند. بر سر دوراهی ای مانده بود که هزینه ها را پرداخت کند یا خیر؟. اما دل به دریا زد و پول ها را به داروخانه دار داد. چرا که سلامتی دخترش برایش الان مهم ترین چیز بود و دلش نمی خواست او را از دست بدهد.

پس از حساب کردن هزینه، کیسه داروها را برداشت و به سمت اتاقی که دختربچه در آن بود رفت. به محظ داخل شدن با دیدن صحنه درون اتاق، بر سر جایش خشکش زد و آب دهانش را قورت داد. در آن لحضه قلبش مانند قلب خرگوشی که در دام روباه گرفتار شده باشد تند تپید و عرق سرد از پیشانی اش جریان گرفت. درون بدنش تنشی طوفانی به پا شده بود که هیچ‌ چیز توان برطرف کردن آن را در آن لحضه نداشت. فقط با چشمان ترسیده اش به دخترش نگاه می‌کرد که چگونه بر روی تخت مانند عروسکی زیبا خوابیده است و موهای طلایی اش جلو ریخته است.