
:)))
پسر کوچکی بود که رویای پرواز داشت و آرزو میکرد که بتواند مانند پرندگان در آسمان به پرواز درآید هر چه بزرگترها به او توضیح می دادند که انسان قادر به پرواز نیست او نمیتوانست درک کند که چرا پرندگانی که از او هم بزرگ تر هستند میتوانند پرواز کنند و او نمی تواند. روی او به پارک نزدیک خانه شان رفت در آنجا پسری را دید که به دلیل بیماری فلج اطفال قادر به راه رفتن نبود. پسرک تنها روی شنها نشسته بود و با سنگ ریزه ها بازی میکرد. به او نزدیک شد و پرسید تو هم مثل من دوست داری پرواز کنی؟ پسر فلج پاسخ داد نه من دلم میخواهد مثل این بچه ها را بروم و بدوم دوست من میشوی؟ پسرک کنار او نشست و ساعتی را با هم شن بازی کردند و از رویاهایشان حرف زدند. کمی بعد پدر پسر فلج با صندلی چرخ دار کنار آنها آمد و به او گفت که وقت رفتن است. پسرک به آرامی به پدر پسر فلج چیزی گفت و پدر هم حرف او را قبول کرد. پسرک کودک فلج را پشت خود سوار کرد و روی علفها شروع به راه رفتن کرد و کم کم به سرعت گامهای خود افزود یاد به صورت هر دوی آنها می وزید و بازی آنها را مفرح تر میکرد پسرک به شوق آمده بود و در میان درختان میدوید و کودک فلج هم دستان خود را به اطراف باز کرده بود و میخندید. پدرش که از دور آنها را نگاه میکرد اشک شوق به چهره داشت. کودک فلج در حالی که دستهایش را در هوا تکان میداد رو به سوی پدر فریاد زد پدر ببين من دارم پرواز میکنم من دارم پرواز میکنم
دو روز مانده به پایان جهان تازه فهمید که هیچ زندگی نکرده است. تقویمش پر شده بود و تنها دو روز خط نخورده باقی مانده بود پریشان شد و آشفته و عصبانی نزد خدا رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد. داد زد و بدوبیراه گفت خدا سکوت کرد به پروپای فرشته و انسان پیچید، خدا سکوت کرد. کفر گفت و سجاده دور انداخت خدا سکوت کرد دلش گرفت و گریست و به سجاده افتاد خدا سکوتش را شکست و گفت عزیزم اما یک روز دیگر هم رفت تمام روز را به بدوبیراه و جار و جنجال از دست دادی تنها یک روز دیگر باقیست بیا و لااقل این یک روز را زندگی کن لابه لای هق هقش گفت: اما با یک روز با یک روز چه کار میتوان کرد خدا گفت آن کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند گویی که هزار سال زیسته است و آن که امروزش را در نمی یابد هزار سال هم به کارش نمی آید و آنگاه سهم یک روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت حالا برو و زندگی کن او مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد که در گودی دستانش میدرخشید اما میترسید حرکت کند می ترسید راه برود میترسید زندگی از لای انگشتانش بریزد. قدری ایستاد. بعد با خودش گفت وقتی فردایی ندارم نگه داشتن این زندگی چه فایده ای دارد، بگذار از این یک مشت زندگی استفاده کنم آن وقت شروع به دویدن کرد. زندگی را به سرورویش پاشید زندگی را نوشید و زندگی را بویید و چنان به وجد آمد که دید میتواند تا ته دنیا بدود میتواند بال بزند، میتواند با رویخورشید بگذارد. می تواند... او در آن یک روز آسمان خراشی بنا نکرد زمینی را مالک نشد مقامی را به دست نیاورد اما ... اما در همان یک روز دست بر پوست درخت کشید روی چمن خوابید کفش دوزکی را تماشا کرد سرش را بالا گرفت و ابرها را دید و به آنهایی که نمی شناختندش سلام کرد و برای آنها که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد. او در همان یک روز آشتی کرد و خندید و سبک شد لذت برد و سرشار شد و بخشید عاشق شد و عبور کرد و تمام شد. او همان یک روز زندگی کرد اما فرشته ها در تقویم خدا نوشتند امروز او در گذشت کسی که هزار سال زیسته بود
بازرگان ثروتمندی چهار همسر داشت همسر چهارم بازرگان بسیار زیبا بود و سوگلی او محسوب میشد بازرگان به او خیلی علاقه مند بود و همواره با او مهربانی میکرد و هر چه میخواست برایش تهیه میکرد. بازرگان همسر سومش را هم خیلی دوست داشت و در تمام مهمانی ها به وجود او افتخار میکرد. او همسر دومش را هم خیلی دوست داشت و هر وقت مشکلی برای بازرگان رخ می داد، همسر دومش به او کمک میکرد و مشکلش را رفع میکرد. همسر اول بازرگان بسیار باوفا بود و همواره او را از عمق جان و دل دوست داشت و همواره در کنار سختیها و مشکلات همراه شوهرش بود. اما بازرگان به ندرت با او صحبت میکرد و از او مشورت می گرفت. روزی بازرگان به سختی بیمار شد. دکترها به او گفتند که دیگر امیدی به او نیست و او به زودی خواهد مرد. بازرگان بسیار غمگین و ناراحت شد. او به زندگی اشرافی و روزهای خوشی که با همسرانش داشت فکر میکرد با خودش گفت من چهار همسر دارم آیا وقتی که بمیرم آنها به من وفادار خواهند ماند؟ او چهار همسرش را صدا زد رو به آنها کرد و گفت: «همسران من من شما را بسیار دوست داشتم و هر چه را که خواسته اید برایتان مهیا کرده ام. اکنون مندر حال مرگ هستم از شما میخواهم بعد از مرگم به من وفادار باشید و با کسی ازدواج نکنید. سوگلی بازرگان شانه هایش را بالا انداخت و گفت: «نه، امکان ندارداه و بدون این که کلمه دیگری بگوید بیرون رفت. جواب همسر چهارم بازرگان به مانند چاقوی تیزی قلب بازرگان را شکافت بازرگان غمگین شد و رو به همسر سومش کرد همسرش در جوابش گفت: همه زندگی در این دنیا زیباست و من بعد از تو حتما ازدواج خواهم کرد!» باز قلب بازرگان شکست و تب و لرز شدیدی بدنش را فراگرفت. در این هنگام همسر دوم بازرگان هم که داشت از اتاق بیرون می رفت به او گفت: متأسفم، من هم قولی نمیدهم اما بعضی وقت ها سر قیرت می ایم این بیشترین محبتی است که میتوانم به تو بکنم این جواب هم مانند برق آسمانی به قلب بازرگان برخورد و او را خرد کرد. غم تمام وجود بازرگان را فراگرفت چشمانش را بست و از ته دل گریه کرد. ولی ناگهان صدای زنی را شنید که میگفت همسر عزیزم من به تو وفادار خواهم ماند برای من اهمیتی ندارد که تو کجا باشی بازرگان چشمانش را باز کرد و در کمال تعجب همسر اولش را دید. بازرگان بیش از حد غمگین شد و گفت کاش آن زمانی که می توانستم بیشتر به تو توجه میکردم همسر چهارم بازرگان جسم او بود. در این دنیا هر چه قدر که پول و وقت برای زیبایی بدن صرف کنیم پس از مرگ ما را تنها خواهند گذاشت.همسر سوم بازرگان، ثروت و دارایی اش بود زمانی که بمیریم، همه را از دست خواهیم داد. همسر دوم بازرگان فامیل و دوستانش بودند ما برای آنها تا وقتی که زنده هستیم اهمیت داریم و تنها در روز مرگ شاید بر روی قبرمان اشک بریزند و پس از آن فراموشمان خواهند کرد. ولی همسر اول بازرگان روح او بود عشق مهربانی و اعمال خوب در این دنیا همواره با ما خواهند بود حتی پس از مرگ هم ما را ترک نخواهند کرد. دلبستگی بازرگان به دنیا باعث غفلت او از همسر اولش شده بود
پیرزن ۹۲ ساله در حالی که لباس مرتبی پوشیده بود رأس ساعت ۸ صبح برای ثبت نام به خانه سالمندان مراجعه کرد. همسرش به تازگی از دنیا رفته بود و او کس دیگری را نداشت چشمانش خوب نمی دید و برای حرکت ناچار بود از واکر استفاده کند. با حوصله تمام چند ساعتی را در قسمت پذیرش منتظر ماند تا کارهای اداری انجام شود و اتاقش را آماده کنم با هم به سمت اتاقش رفتیم در راه به او توضیح دادم که اتاقش چگونه است و پرده های زیبایی دارد. او با اشتیاق و شعف یک کودک به من گفت که اتاقش را دوست دارد. من گفتم صبر کنید شما که هنوز اتاقتان را ندیده اید جواب داد نیازی به دیدن نیست رضایت و شادی چیزی است که باید اراده کنی تا داشته باشی دوست داشتن اتاقم ربطی به چیدمان و وسایل آن ندارد من تصمیم گرفته ام که از آن اتاق خوشم بیاید. این احساس خرسندی و لذت در درون من اتفاق می افتد نه در بیرون و ادامه داد من هر روز صبح که بیدار میشوم با خودم فکر میکنم که دو راه دارم یکی این که در رختخوابم بمانم و با یادآوری ناتوانی های جسمیم روز بدی را بگذرانم و راه دیگر این که از رختخواب بیرون بیایم و شکرگذار توانایی هایی باشم که هنوز دارم
مردی که همسرش را از دست داده بود دختر سه ساله اش را بسیار دوست می داشت . دخترک به بیماری سختی مبتلا شد. پدر به هر دری زد تا کودک سلامتی اش را دوباره به دست بیاورد هر چه پول داشت برای درمان او خرج کرد ولی بیماری جان دخترک را گرفت و او مرد. پدر در خانه اش را بست و گوشه گیر شد با هیچکس صحبت نمی کرد و سرکار نمی رفت دوستان و آشنایانش خیلی سعی کردند تا او را به زندگی عادی برگردانند ولی موفق نشدند. شبی پدر رویای عجیبی دید دید که در بهشت است و صف منظمی از فرشتگان کوچک در جاده ای طلایی به سوی کاخی مجلل در حرکت هستند. هر فرشته شمعی در دست داشت و شمع همه فرشتگان به جز یکی روشن بود مرد وقتی جلوتر رفت و دید فرشته ای که شمعش خاموش است همان دختر خودش است پدر فرشته غمگینش را در آغوش گرفت و او را نوازش داد از او پرسید ،دلبندم چرا غمگینی؟ چرا شمع تو خاموش است؟ دخترک به پدرش گفت بابا جان هر وقت شمع من روشن میشود . اشکهای تو آن را خاموش میکند و هر وقت تو دلتنگ میشوی من هم غمگین می شوم پدر در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود از خواب پرید اشک هایش را پاک کرد و به زندگی عادی خود بازگشت
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالییی بود زیبا🛐🛐🛐
نظر لطف شماست :)))❤️
عاشقت شدم
خیلی چیزای قشنگی داری❤️🔥😍
ممنون عزیزم فرزند شیم؟؟ :)) ❤️
واقعا عالی بود✨
اینا رو خودت مینویسی؟
ممنون خیر خودم هم داستان مینویسم ولی اینا رو من ننوشتم :))
عالی بود، خیلی داستان های قشنگی بودن، مخصوصا داستان اولی :)
خوشحالم که پست رو دوست داشتی ❤️
جهت حمایت از زیبایی پستات=)
زیبا مثل خودت ✨❤️:))
فرند شیم؟؟؟
چرا که نه:)
خیلی قشنگ بود