:)))
پسر کوچکی بود که رویای پرواز داشت و آرزو میکرد که بتواند مانند پرندگان در آسمان به پرواز درآید هر چه بزرگترها به او توضیح می دادند که انسان قادر به پرواز نیست او نمیتوانست درک کند که چرا پرندگانی که از او هم بزرگ تر هستند میتوانند پرواز کنند و او نمی تواند.
روی او به پارک نزدیک خانه شان رفت در آنجا پسری را دید که به دلیل بیماری فلج اطفال قادر به راه رفتن نبود.
پسرک تنها روی شنها نشسته بود و با سنگ ریزه ها بازی میکرد. به او نزدیک شد و پرسید تو هم مثل من دوست داری پرواز کنی؟
پسر فلج پاسخ داد نه من دلم میخواهد مثل این بچه ها را بروم و بدوم دوست من میشوی؟ پسرک کنار او نشست و ساعتی را با هم شن بازی کردند و از رویاهایشان حرف زدند.
کمی بعد پدر پسر فلج با صندلی چرخ دار کنار آنها آمد و به او گفت که وقت رفتن است.
پسرک به آرامی به پدر پسر فلج چیزی گفت و پدر هم حرف او را قبول کرد.
پسرک کودک فلج را پشت خود سوار کرد و روی علفها شروع به راه رفتن کرد و کم کم به سرعت گامهای خود افزود یاد به صورت هر دوی آنها می وزید
و بازی آنها را مفرح تر میکرد پسرک به شوق آمده بود و در میان درختان میدوید و کودک فلج هم دستان خود را به اطراف باز کرده بود و میخندید.
پدرش که از دور آنها را نگاه میکرد اشک شوق به چهره داشت. کودک فلج در حالی که دستهایش را در هوا تکان میداد رو به سوی پدر فریاد زد پدر ببين من دارم پرواز میکنم من دارم پرواز میکنم
5 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
9 لایک
واقعا عالی بود✨
اینا رو خودت مینویسی؟
عالی بود، خیلی داستان های قشنگی بودن، مخصوصا داستان اولی :)
جهت حمایت از زیبایی پستات=)
خیلی قشنگ بود
فرصتتتت🌝🌻
اولین لایک و اولین کامنت🌝🌻