شهری بود که همه اهالی آن دزد بودند. شبها پس از صرف شام، هر کس دسته کلید بزرگ و فانوس را برمیداشت و از خانه بیرون میزد برای دستبرد زدن به خانه یک همسایه. حوالی سحر با دست پر به خانه برمیگشت به خانه خودش، که آنرا هم دزد زده بود. به این ترتیب، همه در کنار هم به خوبی و خوشی زندگی میکردند. چون هر کس از دیگری میدزدید و او هم متقابلاً از دیگری، تا آنجا که آخرین نفر از اولی میدزدید. داد و ستدهای تجاری و به طور کلی خرید و فروش هم در این شهر به همین منوال صورت میگرفت، هم از جانب خریدارها و هم از جانب فروشندهها. دولت هم به سهم خود سعی میکرد حق و حساب بیشتری از اهالی بگیرد و آنها را تیغ بزند و اهالی هم به سهم خود نهایت سعی و کوشش خودشان را میکردند که سر دولت را شیره بمالند و نم پس ندهند و چیزی از آن بالا بکشند. به این ترتیب در این شهر زندگی به آرامی سپری میشد. نه کسی خیلی ثروتمند بود و نه کسی خیلی فقیر و درمانده.
5 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
13 لایک
اینطور نیست؟
شاید وضعیت کشور مارو بیان میکنه.
این داستان بنظر آشناست ..
فرد درستکار اگر واقعا درستکار بود و دزدی را عملی ناپسند میدانست نباید باعث انجام عمل دزدی میشد و اجازه دزدی از خانه اش را به کسی نمیداد،در مرحله دوم باید از ان شهر نقل مکان میکرد چون در اخر هم شهر را در فساد بیشتری فرو برد.البته این نظر شخصی بنده بود و امکان غلط بودنش وجود دارد.
داستان جالبی بود.
نظریه جالبی بود ، ممنونم.
عالی بود 🛐🛐🛐🛐🛐
ممنونم زیبا
اول✋🏼
🤩🤩
فرصت؟
اول شدی🤩