قسمت هشتم....
عامل این وحشت زیاد طلبکارانش بودند که مانند شیاطینی که بر بالای سر فرشته ای ایستاده باشند در کنار تخت دختربچه ایستاده بودند و چ.ا.ق.و.یی زیر گ.ل.وی او قرار داده بودند. در اتاق پشت سرش توسط یکی از افرادی که آنجا بود بسته شد. یکی از طلبکارها که جفری نام داشت و چ.ا.ق.و را زیر گ.ل.وی دختربچه گرفته بود با لبخندی شیطانی تا بناگوش باز شده گفت:_سلام اندرسون لمینز، بالاخره تشریف فرما شدی!؟ اگر نمیخوای گ.ل.وی نازک و ضعیفش رو مثل مرغ برش بدم بی صدا بیا و بشین، چون کلی حرف داریم. مرد ناچاره به سمت صندلی رفت و درحالی که هنوز پلاستیک داروها در دستش گرفته بود، نشست. سپس با لحنی تند و جدی گفت:_چرا اومدی؟ مگه قرار ما این نبود که تا وقتی پولتون جور میکنم نزدیک دخترم نشوید؟.
6 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
13 لایک
فرست
عالیی
خیلی خوبه
خیلی عالی می نویسی🥰🥰🥰
عالی بود