بازی لحظه ها!

گاهی زود دیر میشود،لیا این جمله را به درستی درک میکند!

لیا قاب عکس مادرش را برداشت و به صورت ظریف مادرش خیره شد،واقعا مادرش شبیه فرشته ها بود و احتمالا هم قلبی مانند شیشه داشت که باید به درستی از آن مراقبت میشد. لیا آهی کشید و با اندوهی خاص گفت:یادش بخیر یادمه مادر میگفت خیلی زود دیر میشود،مراقبت اطرافیانت و کارهایی که میکنی باش،با آدما ها به خوبی رفتار کن و مایه افتخار من باش.

قطره اشکی بر گونه ی لیا چکید و با عذاب وجدان گفت:چرا؟؟چرا دیروز باهاش خوب رفتار نکردم؟؟؟چرا به ملاقاتش نرفتم؟ و هزاران چرای دیگر در ذهن لیا به حرکت درآمد.

شاید تا الان برای شما سوال شده باشد دقیقا چه اتفاقی افتاده؟؟ قضیه از این قرار است که لیا چند روز پیش با مادرش دعوای وحشتناکی کرده بود،و باعث رنجش مادر شده بود و قسمت دردناک ماجرا اینجا بود که لیا با داد بلندی به مادرش گفته بود:ای کاش مادرم نبودی!!ای کاش هیچ وقت نمیدیدمت!!و از اینجور حرف ها ولی مادر فقط سکوت کرده بود و هیچ حرفی نزده بود.

لیا با خودش گفت:ای کاش مادرم بود که سرم داد میکشید،باهام دعوا میکرد،باهام قهر میکرد..... ولی خود لیا هم می‌دانست که این آرزو محال است، به هر حال مادر لیا به دلیل مریضی که داشت، دیگر در میان ما نبود پس این ارزو ها هم بیهوده بود......