داستان کوتاه...
آخرین نقاشی اش روی بوم فقط رنگ سیاه بود .
هیچ اشکالی روی بوم نکشیده بود،تنها فقط رنگ سیاه روی بوم بود .
روز ها میگذشت و او افسرده تر از روز های قبلش میشد،بیشتر اوقات میخوابید و وقتی هم که بیدار میشد،شروع به کشیدن نقاشی روی بوم میکرد .
بله،مارکوس یک هنرمند افسرده بود .
برخلاف روز های آفتابی،امروز یک روز کاملا بارانی بود!
مارکوس کنار پنجره ی اتاقش نشسته بود و به حیاط خانه اش خیره شده بود،هیچ ایده ای برای نقاشی کردن نداشت،البته فقط این نبود! او دیگر انگیزه ای برای نقاشی کردن نداشت...
هیچکس نقاشی های او را نمیخرید،جز اندکی .
تسلیم شده بود،دیگر نقاشی ای نمیکشید،اگر هم چیزی را میخواست شروع به کشیدن کند،خراب میکرد و نمیتوانست ادامه دهد .
بلند شد و سمت یخچال کوچکش رفت تا چیزی برای خوردن پیدا کند...
اما یخچال کاملا خالی بود!
آهی کشید،البته! وقتی هیچ فروشی نداشت،قطعا پولی هم در دسترس نداشت .
تصمیم گرفت از پس اندازش استفاده کند،به هر حال او نمیتوانست خود را گرسنه بگذارد تا تلف شود!
5 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
14 لایک
فرصت خودمما
راستی این داستان های کوتاهت فوق العاده قشنگن!
سپاس از شما🌹
من یک هنرمند هستم و زیباترین اثر من کشیدن لبخند گرم تو بر بوم سفید و سرد بوده و هست .
لبخند تو در آن روز قلب منجمد شده من را دوباره به تپش وادار کرد
ممنون دخترک پرحرف سوپرمارکت!
واو...
قشنگ بود
ممنونم
زیبایی در این پست رویت شد!
🌹✨️