16 اسلاید صحیح/غلط توسط: ببعی خبیث انتشار: 4 سال پیش 17 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
خب این پارتو طولانی نوشتم همونطور که قول دادم ولی ....بهتون بگم که پارت بعد امادس ولی تا وقتی که لایکا ♥️ ۱۵ تا و کامنت ها ۲۲ تا نشع پارت بعد رو نمیذارم دیه خوددانید 🤐 بریم بخونیمش 🤭
"ولی میدونستم که هر ارزویی بهایی داره"........ارورا صدایی شنید از اتاقش بیرون رفت و صدا را دنبال کرد . صدا از اتاق اریا می امد . ارورا از لای در به داخل نگاه می کرد. رین روی تخت خوابیده بود و اریا برایش شعر می خواند . " من میترسیدم که از دستش بدم ...تمام چیزهایی رو که داشتم "......اشک ازچشمان ارورا بارید :" این صدا ....ای...این .....خیلی درد داره خیلی....."..... " که اونا دیگه نیستن "......ارورا به سرعت وارد اتاقش شد و در رابست .روی زمین نشست و به در تکیه داد :" درد داره .....درد داره ....خیلی خیلی ..."...جلوی دهانش را گرفت تا صدای هق هق هایش به گوش کسی نرسد .....چند دقیقه ای گذشت ....دیگر صدایی نمیشنید نه صدای اریا و نه رعد و برقی که تا چند دقیقه ی پیش اسمان را روشن می کرد .
سرش را که روی زانوهایش گذاشته بود را بالا اورد دختری رو به رویش نشسته بود کاملا شبیه او بود :"توام حس می کنی ؟".....ارورا سرتکان داد . دختر لبخند غم انگیزی زد :" خیلی دردناکه ....احساس بدیه . هیچ وقت بهش عادت نمیکنی . هروقت که اون ناراحته توام رنج میکشی ."....ارورا نگاه خسته اش را به او دوخت دختر ادامه داد :" این بهاییه که باید بپردازیم برای اینکه اون شاد باشه "...ارورا ارام گفت :" نمی خوام دوباره تنها شم "....اشکدر چشمان دختر جمع شد :" پس باید باهم تحملش کنیم .....هرچی که بشه تا اخر من کنارتم ... "....دختر با دستانش به ارورا اشره کرد . ارورا جلوتر رفت ، کنار دختر نشست و سرش را روی پاهایش گذاشت . دختر روی سرش دست کشید :" یکمی سخته ولی ..."...ارورا چشمانش را بست . شب تاریکی بود و نور سفیدی از اتاق ارورا ساتع شد . اریا پتو را روی رین کشید و به طرف کتابخانه رفت و کتابی را برداشت همان لحظه نور سفیدی کل شهر را در بر گرفت و در یک ثانیه خاموش شد . کتاب از دست اریا افتاد به طبقه ی پایین رفت . الکس روی مبل نشسته بود و داشت تلویزیون میدید که با دیدن اریا متعجب گفت :"چیشده چرا این ساعت بیداری ؟ اتفاقی افتاده ؟"...
اریا با عجله گفت :" اون چی بود ؟"...الکس که از همه چیز بی خبر بود :" چی ؟ چه خبرع ؟ "....اریا گفت :" ینی اون نورو ندیدیش مامان ؟"....الکس سر تکان داد . اریا به سرعت از خانه خارج شد :" زود برمیگردم "....اریا خیلی سریع میدوید صدای قطرات باران که با زنین برخورد می کردند تند تر و بلندتر شده بود. ایستاد . به خانه ای که در روبرویش بود خیره شد . رابین که در اتاقش به سرعت راه می رفت تا کمی ارام شود با دیدن چهره ی اریا از پنجره به سرعت از اتاقش خارج شد و از پله ها پایین امد در خانه را باز کرد و وارد خیابان شد صدای رعدو برق شدید تر شده بود اریا برای اینکه رابین صدایش را بشنود فریاد زد :" اون نور چی بود ؟ "
رابین هم بلند گفت :" دیدیش ؟مثل اینکه هیچ کس به جز ما نمی تونه ببینتش ...."...اریا با عصبانیت فریاد کشید :" چیکار کردی ؟"....رابین با کلافگی گفت :" کار من نبود من اینجا هیچ قدرتی ندارم "....اریا گفت :" اگه کار تو نبود پس کار کیه ؟"...رابین گفت:" من تنها کسی نبودم که اون طلسمو ساخت ".....اریا که تازه به خودش امده بود گفت :" ارورا ... خدای من ....".....اریا دستی لای موهایش کشید :" وای ..."...و به سرعت به طرف خانه شان حرکت کرد . رابین صدایی شنید از داخل خانه شان بود :" سارا ...."...
وارد خانه شد ، از پله ها بالا رفت و وارد اتاق سارا شد ، سارا زیر پنجره نشسته بود و گریه می کرد ، سارا با دیدن رابین سرش را بالا اورد و با بغض گفت :" من ...من...همه چیو یادمه ...همشو ..همشو "....رابین جلوتر رفت و سارا را در اغوش گرفت :" متاسفم "........اریا وارد خانه شد . الکس به سر تاپای اریا نگاه کرد :" اریا تو چرا ؟"....اریا بدون توجه به حرف های الکس پله ها را دوتا چهار تا طی کرد و وارد اتاق ارورا شد . ارورا کمی جلوتر از در روی زمین بی هوش بود . اریا نزدیک شد و با غم به صورت رنگ پریده ی خواهرش نگاه کرد .
کنارش نشست و به دقت گوش کرد : نفس می کشید . نفس عمیقی کشید و ارورا را از روی زمین بلند کرد و روی تختش گذاشت .....چند ساعتی تا طلوع صبح مانده بود . اریا بی انکه تکانی بخورد با همان لباس های خیس کنار تخت ارورا روی زمین نشسته بود . به گوشه ای خیره شده بود ودر سکوت فکر می کرد . تا اینکه صدایی افکارش را درهم شکست :" نگران نباش اون توی خواب دردیو حس نمی کنه "....اریا لبخندمحوی زد و به رین که کنار در ایستاده بود نگاه کرد :" توچی میدونی ؟"....رین خندید :" بیشتر از تو ....بیشتر از تو میدونم اما .....خیلی وقتا کمتر دونستن بهتره نه ؟"...
رین جلوتر رفت و در کنار اریا نشست . اریا صورت رین را به نرمی نوازش کرد . رین پاهایش را دراز کرد و به دست های کوچکش خیره شد :" میدونی وقتی خیلی کوچولو بودم مامانم برام یه داستانی گفت راجع به یه خانواده که دنبال یه خونه ی کوچولو بودن پس اونا کل جهانو زیر پاهاشون گذاشتن تا یه خونه پیدا کنن اما اونا به یه طوفان برخورد کردن اونا کنار همدیگه از طوفان سخت رد شدن با اینکه سخت بود ولی تونستن وقتی از طوفان رد شدن به یه خونه ی بزرگ که از طلا ساخته شده بود رسیدن اونا صدای طوفانو شنیدن که می گفت :" این خونه برای شماست از تمام سختی هایی که کشیدید درستش کردم ". اونا یه خونه ی کوچولو می خواستن ولی به جاش یه خونه ی گنده که از طلا بود بهشون داده شد "..
اریا سرش را روی شونه های رین گذاشت و چشمانش را بست . ارام در گوش رین زمزمه کرد :" ینی می گی ماهم مثل اون خونواده ایم ؟"....رین :" اوهوم .."...اریا ادامه داد :" ینی منم میتونم یه خونه از طلا داشته باشم ؟"....رین :" اوهوم "....اریا ارامتر گفت :" دلم یه خونه می خواد مال خود خودم "....و ارام به خواب رفت . چند ساعت بعد .....دیگر صبح شده بود و خیابان ها شلوغ . صدای زنگ در اریا را از خواب بیدار کرد . اریا چشمانش را باز کرد روی عروسک تمساح بزرگی خوابیده بود پوزخندی زد و نگاهی به ارورا انداخت : هنوز بیدار نشده بود . از پله ها پایین رفت و در را باز کرد .
رابین بود :" هنوز خشک نشدی ؟"...اریا بی حال گفت :" مگه لباسم ؟"....رابین سکوت کرد 😶. اریا گفت :" خیلی خب بیا تو !"...رابین وارد شد و اریا در را بست . اریا سرش را خاراند :" پس سارا کو ؟"....رابین با بی تفاوتی گفت :" امروز مونده خونه حوصله هیچکیو نداره "....اریا سر تکان داد :" پس اونم ناراحته !"....رابین با سر تایید کرد . اریا :" بیا بریم بالا باید باهم حرف بزنیم ".....اریا کتاب سیرک مردگان را روی میز گذاشت :" ما زندگی های قبلیمونو یادمون نمیاد فقط دورانی که توی سیرک گذشتو به یاد داریم اینکه توی این صد تا سیصد سال چه اتفاقاتی افتاده هیچ کدوم یادمون نیس پس یعنی ..."...
رابین ادامه داد :" ینی توی زندگیای قبلیمونم طلسم شکسته "....اریا گفت :" دقیقا ما باید جلوی اتفاقاتی که قراره بیفته رو بگیریم نباید بذاریم ارورا ... "...رابین حرف اورا قطع کرد :" پس اون طلسمو شکسته ....چرا همه ی طلسمای منو میشکنه ؟"....صدایی گفت :" دست خودم نیس مرض طلسم شکنی گرفتم ".....اریا و رابین به در اتاق خیره شدند سارا و ارورا جلوی در بودند . اریا با تعجب گفت :" بیدار شدی ؟"...سپس نگاهی به سارا انداخت :" از پنجره اومدی تو ؟"...سارا خندید :" ارورا درو برام باز کرد "...ارورا که با کمک سارا ایستاده بود روی تخت نشست :" خب شما داشتین چی می گفتین ؟"..
اریا گفت :" داشتیم دنبال راهی می گشتیم که تورو نجات بدیم "....ارورا لبخند غم انگیزی زد :" الکی دنبال راه حل نگردید هیچ جوره نمیشه ازش فرار کرد این بهاییه که باید بپردازیم "....اریا روی زمین نشست :" ولی ..."....سارا گفت :" اگه این جوریه پس من به جای تو می پردازمش "....اریا به سارا نگاه کرد :"چی می گی ؟"....سارا خندید :" نمی تونم بذارم ارورا بره اون یبار منو نجات داده اگر اون نبود من تا الان محو شده بودم اینکه تونستم دوباره زنگی کنم مدیون ارورام ".....رابین گفت :" اگه این طوره تو نباید این کارو کنی من باید انجامش بدم ، همه چیز بخاطر منه بخاطر خود خواهی هایی که من داشتم پس ...."...ارورا و سارا باهم گفتند :" ولی تو اون نبودی "...
اریا گفت :" بس کنید . ما هیچ کدوممون قرار نیس با جونمون بهای اون طلسمو بپردازیم ، ما باید یه راهی براش پیدا کنبم ولی اگه نشد ....من میرم "....ارورا خندید ...با این کارش سکوت سنگینی در اتاق حکم فرما شد .. :" اینکه ادمایی باشن که انقدر دوستت داشته باشنو حاضر باشن برات بجنگن قشنگ نیست؟ ... حالا که این طوره بیاین باهم بجنگیم . بیاین باهم یه راهی براش پیدا کنیم ....تا زمانی که شما موفق بشید تحملش می کنم هر چقدرم که دردناک باشه "....اشک در چشمانش جمع شد ، لبخند مهربانانه ای زد :" هرچقدرم که دردناک باشه می خوام باشما باشم ....دلم نمی خواد دوباره تنا بشم ..."....
هر روز که میگذشت حال ارورا بدتر میشد و همه در تلاش برای نجات او بودند اما .....اریا دستش را روی پیشانی ارورا گذاشت :" تب داری ....."...ارورا به پنجره خیره بود :"هوا ابریه این روزا همش هوا بارونیه ...."...اریا لبخند کوچکی روی لبش نشست :" انگار اسمونم میدونه گل عزیزم داره اروم اروم پژمرده میشه همش میباره "....ارورا خندید :" توام میبینیش ؟"....اریا نگاه ارورا را تا گوشه ای از اتاق دنبال کرد :" چی رو ؟"....ارورا سرتکان داد :" پس نمیبینیش "...اریا با تعجب گفت :" راجع به چی حرف میزنی ؟".....ارورا لبخند محوی زد :" هیچی هیچی ..."....اریا داشت به طرف در می رفت که ارورا گفت :" داداشی دلم می خواد برم دریا میشه باهم بریم ؟".....اریا برگشت :" همین الان ؟"....ارورا سرتکان داد :" اوهوم ....هر چهارتامون ".....اریا لبخندی از مهربانی زد :" باشه میرم بهشون زنگ میزنم " و از اتاق خارج شد .ارورا دوباره به گوشه ی اتاق خیره شد :' اون تورو ندید "....دختر لبخند زد :" اوهوم ...اون منو نمیبینه فقط تو.."....
دختر به ارورا نزدیک شد و کنار تختش نشست :" دریا خیلی قشنگه نه ؟".....ارورا گفت :"اوهوم ...، باید همه چیو تموم کنم "....اریا ، رابین، سارا و ارورا از ماشین پیاده شدند :" ممنون باب "...باب دست تکان داد و از انجا دور شد . انها روی صخره ای که در نزدیکی دریا بود ایستاده بودند ، هوا ابری بود غروب خورشید دیده نمیشد اما دریا ارام بود . ارام ارام به طرف ساحل رفتند ارورا که به سختی ایستاده بود به همراه سارا وارد اب شد :" وای گرمه "...سارا به طرف رابین و اریا که کنار در کنار ساحل ایستاده بودند برگشت و فریاد زد :" اهای شماها نمیاین ؟"....اریا دست تکان داد و گفت :" نه ما همین جاییم فقط مراقب باشین "....سارا با سر تایید کرد ... ارورا دست سارا را رها کرد و جلوتر رفت :"
میدونی توی زندگی قبلیم همه تک به تک رفتنو تنهام گذاشتن برای همین خیلی از تنهایی می ترسم ، از اینکه اونایی که دوستشون دارمو از دست بدم ...برای همین ..."....به طرف سار که چند قدم از او عقب تر بود برگشت و لبخندی با شوق زد :" برای همینه که می خوام اینبار زودتر از همتون برم .....بوی مرگو حس می کنم ...ولی این اب خیلی گرمه باعث میشه از مرگ نترسم ..راستشو بخوای دیگه نمی ترسم از هیچی دیگه قرار نیست از دستشون بدم چون من ....". ...اریا ارام چشمانش را بست و خودش را به دریا تسلیم کرد تا رها شود :" می خوام تمومش کنم ".....و به زیر اب رفت سارا به دنبال او رفت تا شاید بتواند به ارورا برسد :" ارورا صبر کن !!"....و هردو به زیر اب رفتند . اریا و رابین با شنیدن صدای سارا وارد اب شدند :" سارا . ارورا "...اما ان دو دیگر رفته بودند ....
این داستان ادامه دارد ....خب اینم این پارت که منو خیلی خسته کرد لایکا و کامنت ها همون قدر که گفتم شد بقیشو براتون میذارم پس لایکو کامنت فراموش نشه ♥️🤭 دوستتون دارم بای بای
16 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
13 لایک
Akiko چان نمیخوای پارت بعدی را بزاری؟
لایکا با کامنتا نرسیدوندین اخه اصن داستان طرفدار نداره
چی کار به بقیه داری
ما طرفتارتیم
T-T مرسی ♡ ولی دلم شکسته
@_@
@-@
خیلی قشنگ و غمناک بود دلم میخواد گریه کنم@_@
#_#
گریه کن گریه کن 😐😂 چون به احتمال زیاد بقیش را نخواهم گذاشت نه لایک هارو رسوندین نه کامنت هارو 🧸♥️
کامنت ها و لایکا کافی نیس پارت بعد گذاشته نمیشه 😬 زود باشین برسونین 😐 البت برا من فرقی نمی کنه الان امتحان دارم برام سخته پارت بعدو بذارم اگه طولش بدین به نفعمم هس 🤣 حالا هرچی 😐
عالی بود
خیل قشنگ مینویسی
مرسی ♥️😅
عالی تر از عالی بود
خیلی گریم گرفت این پارت خیلی غم انگیز بود خیلی گریم گرفت 😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭
یعنی میشه یه روز خوش تو زندگیشون داشته 😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭 باشند خواهش میکنم اینطور بشه و لطفاً پارت بعد رو زودتر بزار
مرسیی 😭😭😭 خودمم گریم گرفت چه برسه به شما 😭😭😭😭 نگران نباش تهش خوب میشه
واو عالی بود . این طفلیا یه روز خوش تو زندگیشون نداشتن/:
مرسی ...🙂