9 اسلاید پست توسط: Aysel انتشار: 2 ساعت پیش 20 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
خب خب. بعد از نظرسنجی، تصمیم گرفته شد که رمان "گردنبند آبی" رو پست کنم. بسیار بسیار زیاد میباشد، کلی پارت میشه تا بذارم ولی خیلی قشنگه. حتما حتما دنبال کنید پشیمون نمیشید.
تصویری لو رفته از آیسل در حال توشتن رمان:
خب همه که قطعا نظرسنجیم رو دیدید، ژانر این رمان طنز، تخیلی، فانتزی، قدیمی(مدرن و قدیمی قاطی شده و خیلی قشنگه)، در آخرای رمان ع.ا.ش.قا.نه میشه.
این تصویر بالا هم آتریاست، اس بعد آرتین که برادر آتریاست رو میذارم.
آرتین
به نام خدا
شروع پارت ۱:
نام رمان: گردنبند آبی!
سلام من آتریا ام. یک دختر عادی که در مدرسه دولتی در منطقه ۳(منطقه محروم) شهرستان های استان تهران زندگی میکنه. من کاملا به ماورا و تخیلات علاقه دارم و عاشق نوشتن چیزای تخیلی ام. به دنیا های مختلفی که جدای از این دنیا هم وجود دارن وحتی به دنیای موازی اعتقاد دارم و خیلی دوست دارم بدونم چه شکلی اند.
من ۱۵ سالمه و نهمم. تو این سال باید بیشتر به انتخاب رشته و تحصیل فکر کنم اما دقیقا برعکس بیشتر به نویسندگی و داستان نوشتن فکر میکنم.
عجیبم؟...آره! خودم میدونم!
۴ ماه بعد: __
امتحاناتمون تموم شد و من رشته انسانی رو انتخاب کردم چون نویسندگی و باستان شناسی داره و من به دوتاشون شدیدا علاقه مندم.
پدرم تصمیم داشت این چند روز تابستون رو بریم شمال، ویلای پدر پدربزرگ یعنی بابای بابای بابام! همون جدم میشه دیگه!
خیلی ذوق داشتم زودتر ببینمش، آخه اون طور که مامانم تعریف میکرد بناش قدیمیه و منم عاشق تمام مکان های قدیمی و اشیاءشون هستم!
مامان از طبقه پایین داد زد: آتریاا؟؟ آرتیینن؟؟ چمدوناتون رو بستید؟!
آرتین داداش بزرگمه، خیلی پسر خوب و شیطونیه و پایه ی تمام شیطنت هامه! کلی با هم خوش میگذرونیم و من هم خیلی خوشحالم که میخواد با ما بیاد شمال، آخه معمولا تابستونا زیاد ترم دانشگاه بر می داشت.
آرتین از تو اتاقش فریاد زد: مامانن؟؟ لباس هام توش جا نمیشه!!
منم از تو اتاقم داد زدم: مگه دختری که میخوای کلی لباس ببری برای سفر؟
آرتین صداش رو دخترونه کرد و با ناز گفت: اوااا!! مگه حتما باید دخترا دل داشته باشن؟ اصلا اگه اینجوریه من چمدون بزرگتر میخوام!!
داشتم از خنده غش میکردم! مامان از پایین با حرص داد زد: آرتین یا چمدونتو میبندی یا میام خودت و چمدونتو یکی میکنم با هم میبرم پایین!!
آرتین یک دفعه با صدای دخترونه باز داد زد: اوا مادر من این حرفا با این سن شما بده!
مامان همونجور که با حرص از پله ها میومد بالا داد زد: مگه من پیرم هاانن؟؟ یک پیری بهت نشون بدم کیف کنی!
آرتین با حالتی مثلا ترس با یک چمدون کوچولو که برای خودش بود و همین چند تا لباسی که میخواست جا داده بود توش، پرید تو اتاق من و گفت: ای خواهر من، وصیت میکنم بعد از مرگ من توسط مادر عزیزمان این چمدون رو بهش نشون بدی که عذاب وجدان بگیره!
بعدش پرید تو حمام اتاقم!
مامان با دو عدد سلاح مخصوووص تربیت که عبارت بود از دست راست، دمپایی ابری! و دست چپ، مگس کش زرد! پرید داخل اتاقم و جیغ کشید: این پسره ی پررو کجاست که به مادرش میگه پیر هاانن؟!
با خنده ای که تموم نمیشد به حموم اشاره کردم.
مامان ابرویی بالا انداخت و چپ چپی من رو نگاه کرد و گفت: بعدا به آدم فروشی شما هم رسیدگی میکنم!
خنده ام قطع شد؛ ای بابا چرا من؟ مگه کار بدی کردم که خودم رو از دست دمپایی ابری های مامان در امان نگه داشتم؟!
مامان در حموم رو با شتاب باز کرد و گفت: آرتییننن!!
آرتین یک دفعه گفت: اااا مامان چرا در حموم رو باز میکنی نمیگی یکی بدون پوشش اسلامی تو حمومه؟!
مامان با حرص بهش اشاره ای کرد و گفت: اولا که پوششت درسته..دوما که تو به من میگی پیر؟!
آرتین لبخند عریضی زد: نه مادر من، من غلط بکنم به شما نمونه یک زن با کمالات و جوان و زیبا و خوش بیان و گویی سخن فراوان از این چیزا بگم!!
پشت در حموم وایساده بودم و نگاشون میکردم. یعنی باید یکی منو با کفگیر آشپزخونه جمع میکرد از روی زمین از بس که خندیده بودم اشکم در اومده بود!
مامان که از پاچه خواری ارتین برای ماستمالی کردن گندش خوشش اومده بود دیگه بیخیال شد و با گفتن اینکه "۵ دقیقه دیگه بیرون نباشید من میدونم و شما" از اتاقم بیرون رفت.
آرتین از حموم اومد بیرون، روی موهاش خیس شده بود دیگه اینو که دیدم پهههن شدم رو زمین!
آرتین پوکر فیس با موهای خیس روی صورتش بهم نگاه کرد و گفت: چیه؟ آدم خیس شده ندیدی تا حالا؟!
با خنده همونطور که رو زمین دراز کشیده بودم گفتم: والا آدم خیس شده با کت و شلوار ندیده بودم!
دوش حموممون خرابه و همش ازش آب چکه میکنه و یادمون میره که یک دوش جدید بخریم، ولی با این اتفاق که آرتین خیس شد قطعا خودش هم که شده میره میخره!
آرتین هم بالاخره با خنده های من خنده اش گرفت و با گفتن اینکه: بیا بریم پایین منتظرمونن وروجک!
چمدونش رو برداشت و رفت. منم دویدم و مانتوی مدل کت سفید، یک شلوار لی و یک شال حریری صدفی رنگ که مروارید داره هم پوشیدم، ساعت طلایی و نقره ایم رو هم انداختم و بعد از برداشتن چمدون و گوشیم به سمت پایین پله ها دویدم.
بابا با لبخند به آن سوی آفتاب زل زده بود! گفتم: ای پدر من! آیا میخواهی با نگریستن به نور و اشعه های فرابنفش خورشید چشمانت را کور کنی؟!
9 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
6 لایک
عالییی پارت بعد🩵🫂
مرسیی🤩
پارت بعد ۱۰ لایک برسه میذارم💕
پارت بعدییییی
۱۰ لایک دیگه بگیره میذارم
👍🏻