عشق گرگی ۱۶

پس گفتن آخرین جمله اش با لبخند کوتاهی زیر چشمی به مرد جوان نگاه کرد. پس از دست دادن به مرد جوان از او خداحافظی کرد و از آن دو دور شد. دوباره آن بوی عجیب زیر دماغش پیچید که توی مهمان خانه فهمیده بود، کمی هوا را بو کرد ولی انگار منشایی نداشت. بیخیال درگیر کردن ذهنش درباره اش شد و به خرید ادامه داد و همرا با پسرک پس از خرید تمامی چیزهایی که قصد خریدنش داشتند، به مهمان خانه برگشتند و پس از قرار دادن خریدها بر روی میز پیشخوان صاحب مهمان خانه برای برداشتن خریدها به سمتش آمد و از او تشکر کرد. مرد جوان بلافاصله حال ویوین را از او پرسید

_حالش چطوره؟. صاحب مهمان خانه درحالی که خریدهارا برمیداشت جواب داد. _فرقی نکرده، هنوز بیهوشه. مرد جوان سرش به نشانه فهمیدن تکان داد و به سمت اتاق از پله ها بالا رفت و آنها را یکی یکی پشت سر گذاشت. با رسیدن به اتاق آروم در باز کرد و نگاهی به داهل کرد و با دیدن دختر بیهوش بر روی تخت به سمت او رفت و پس از چک کردن نبظش و مطمئن شدن از عادی بودن ظربان قلب او ملحفه را بالاتر بر روی شانه های او کشید. حس می کرد نیاز دارد با یکی صحبت کند و یکم خودش را سبک کند و این شوکی که در آن فرو رفته را برطرف کند ولی نمی دانست با چه کسی صحبت کند که مرحم راز او باشد. ناخودآگاه نام پدر روحانی به ذهنش خطور کرد.

کمی که فکر کرد او را گزینه مناسبی برای درد و دل کردن دید. از این روی از آنجا خارج شد و پس از سوار شدن بر اسب به سمت کلیسا حرکت کرد. پس از چند دقیقه سوارکاری به کلیسا رسید. بعد از پیاده شدن از اسب داخل کلیسا شد اما آنجا خالی بود و هیچکسی دیده نمی شد؛ حتی پدر روحانی. به سمت مجسمه عیسی مسیح رفت و با دست های خود ادای احترام مذهبی کرد و زیر لب درود گفت._درود بر پدر، پسر و روح القدوس. سپس انگشت های دستش را برای دعا به همدیگر قفل کرد و چشمانش را بست و به آرامی در سکوت مشغول به دعا شد. در دل خود برای خانواده اش و مردم روستا دعا می کرد و از خداوند طلب قدرت برای نابودی شّر می کرد.

اسلاید اضافه