ع.ش.ق گرگی ۱۳

مرد جوان کمانش را بیرون کشید و پس از قرار دادن تیری از جنس نقره آن را به سمت او نشانه گرفت و شلیک کرد اما گرگ زود به سمت او پرش کرد و قبل از آنکه تیر از کمان رها شود بر بالای سر او رد شد و زود در میان درختان از نگاهش محو شد. عصبی دندان هایش بر روی یکدیگر فشار داد و کمان را در جلد چرمی اش قرار داد و اسب را به سمت روستا برگرداند.

شب به هنگام خواب کت خزی اش در آورد و بر روی صندلی ای قرار داد که کنار شومینه بود و بر روی تخت رفت تا برای خواب آماده شود که با به صدا در آمدن در اتاق توجهش به سمت در رفت و گفت:_بیا داخل. در به آرامی باز شد و صاحب مهمان خانه با لیوان شیری داخل شد و آن را بر روی میز عسلی ای که کنار تخت بود قرار داد. مرد جوان از او تشکر کرد و چکمه هایش را در آورد اما صاحب مهمان خانه کنجکاو بود که بداند تا چه حد موفق شده به شکار آن گرگینه موفق شود اما می ترسید که مرد جوان فکر کند در کارش می خواهد فضولی کند برای همین بی خیال شد و با لبخندی شب بخیر گفت و از اتاق خارج شد.

در نیمه های شب که سکوت و تاریکی همه جا را فرا گرفته بود و کل روستا به خواب رفته بود و مه نسبتا غلیظی روستا را محاصره کرده بود صدای فریاد ناشناسی بلند شد که درخواست کمک می کرد و گویا از شخصی یا موجودی فرار می کرد مرد جوان با شنیدن صدای فریاد او با ترس از خواب پرید و نشست. فوری خود را به سمت پنجره رساند و به بیرون نگاه کرد و سایه شخصی را دید که بر روی زمین درحال فرار کردن بود. فوری کت خزش پوشید و کمان و شمشیرش را به کمر زد و از مهمان خانه خارج شد و سوار بر اسب شد و به سمتی که آن سایه را دیده بود تاخت.

هنگامی که به آنجا رسید با آن گرگ خاکستری بزرگ رو به روی شد که دهان و یال هایش با خون تزئین شده بودند و درحال حرکت به سمت جنگل بود و ج.س.د زنی که فرار می کرد بر روی زمین افتاده است و خ.و.ن از گردنش فوران می کند. با خشم فوری اسب را تاخت و به تعقیب او رفت؛ اینبار نباید می گذاشت از دستش فرار کند. به دنبال تعقیب و گریز ها تیری در آورد و کمانش را برداشت و پس از قرار دادن تیر و نشانه گرفتن تیر را رها کرد و با شتاب به سمت گرگ رفت و به پهلوی او خورد و باعث شد از درد فریادی بزند اما به راه خود ادامه داد و به درون جنگل رفت.