
خب خب اینم از پارت ۱۱
چند روزی گذشته بود و یونگی هیچی ازون ماجرا بهم نگفته بود چند باری ازش پرسیدم و راستش خیلی کنجکاو بودم ولی سعی کردم تا حد امکان دخالت نکنم ولی مگه میشه؟ باید بگه " یونگی شی!" " مگه نگفتم اون شی اخرو بردار" " خب چیکار کنم ..تو خیلی از من بزرگتری... عادت کردم" " این عادتتو ترک کن" " آراسو" دوباره چند دیقه سکوت " " یونگی" " بله" " من حق دارم بدونم چی شده...ینی اون چه اتفاقی افتاد" " گفتم که....با..چند تا لات..دعوام شد"
" خودتم میدونی مسخره ترین دلیلو اوردی" " لازم نیست ثابت کنم....تمومش کن" " باش" یونگی در حالی که کتشو برمیداشت و از خونه میرفت بیرون گفت " امشب بچه ها قراره بیان اینجا بعد ازینکه خونه رو چیدیم تازه امشب وقت کردن بیان پس اگه نمیتونی چیزی درست کنی از بیرون بیارم" " نه یه چیزی درست میکنم....چی درست کنم؟"
تک خنده ی کیوتی کرد " تا اونجایی که بتونم زود میام خودم غذا درست میکنم اگرم نتونستم بهت میگم چیکار کنی" " خیلی بد میشه نه؟ دوست دختر مین شوگای سر اشپز یه غذای درست حسابی بلد نیست درست کنه" اومد و یه بوسه رو پیشونیم کاشت " کنچانا من درست میکنم تو بخور" " بخدا چون من زیاد با اینجور غذاها سازگاری ندارم درست نمیکنم وگرنه.." " باش بیخیالش پس من میرم....ام...توام به خودت کم برس همینجوریشم جلو چششون خوشگلی" خنده ای از سر شیطونی زدم " باش دیگ برو ..برو ببینم" " خدافظ" " بااای" .
خونه کاملا مرتب بود و یکم به سرو وضع خودم رسیده بودم...طبق دستور پختی که یونگی برام فرستاده بود چند نوع غذا درست کردم که هنوز داشتن درست میشدن ....رنگ و بوی خوبی داشتن ولی درمورد مزش مطمئن نبودم صدای زنگ اومد و رفتم بازش کردم " خوش اومدی" یه نگاه به سرتاپام کرد " چیکار کردی با خودت" " مگه چمه؟" " هیچی .....بوی خوبی میاد..برم ببینم چیکار کردی" " همونجوری که گفتی درستشون کردم...بیا با قاشق بچش" " اممم خوشمزس" " جدی؟" " اره خیلی خوبه افرین"
" به پای دستپخت جین هیونگ نمیرسه نه؟" " جین هیونگ...خب نمیدونم ..." همینجوری داشت نزدیکم میشد ..عادت نداشتم ولی برام هیجانی بود " شایدم برسه" تو فاصله میلی متری همدیگه بودیم " چ..ی...برسه" خنده ای کرد و رفت عقب " " نمیدونستم انقد از نزدیکیه من دستپاچه میشی خاستم جوابشو بدم ولی صدای زنگ در متوقفم کرد حرصی رفتم درو باز کردم " " ا/ت شییییی" " اوه جیمین شی" کلی احوال پرسی کردیم باهم ولی نمیدونم چرا جلو نامجون خجالت میکشیدم
اول براشون نوشیدنی اوردم..یکم گرم صحبت شدیم . . . . میز شامو چیدم و باهم شام خوردیم جین" اوو خیلی خوشمزه شده...ولی بازم به پای دستپخت من نمیرسه" همه زدیم زیر خنده " معلومه که نمیرسه جین هیونگ دستپختش یه چیز دیگس" تهیونگ" هیونگ دوست دخترت مثل خودت خیلی خوب اشپزی میکنه" " دوست دخترممم!" یه نگاه شیطون و نیشخندی زد اروم و با سر بهش گفتم " چیه؟" روشو برگردوند و مشغول غذا خوردن شد .. بعد کلی حرف و وراجی پسرا، شام تموم شد کلشو جمع کردم و البته پسرا هم کمکم کردن...بعدش فیلم دیدیم...کلی بازی کردیم من با مکنه لاین گرم گرفته بودم و کلی بازی کردیم تهیونگ هم کلی کرم روم ریخت نگاه های خیره یونگی رو هم رو خودم حس میکردم و کاملا معلوم بود به حرف های نامجون گوش نمیده..
داشتن میرفتن من و یونگیم بدرقشون کردیم...تهیونگ اومد چیزی در گوشم زمزمه کرد و بعد بوسه ای در گوشم زد یونگی گر گرفته بود ولی چیزی نگفت...بعد بدرقه کردنشون سریع رفت تو پذیرایی منم پشت سرش رفتم " یونگیا..من خیلی خستم میرم بخابم فردا هم دانشگاه دارم" " پس بگو فردا تهیونگ ببرتت" " چرا؟" " خب اگه اون بیاد تو سرحال و شاد میشی وقتی بیاد دنبالت کل دانشگاه برات گل و گلستون میشه...ما که فقط تونستیم ناراحتت کنیم"(پ.ن=جرررررر فقط میتونم بگم وقتی با یکی لج کردیم همچین حرفی میزنم😂💔) " " یونگیا چی میگی" " هیچی برو بخاب"
رفتم پیشش و بغلش کردم سرد رفتار کرد...میدونستم چشه گرچه نقشه خودم بود ولی نباید تا این حد پیش میرفتم " میانه فقط میخاستیم امشبحرصیت کنیم واس همین تهیونگ اون کارو کرد" " کدوم کار؟" "اونایی که تو مهمونی انجام میدادیم و اونی که جلو در انجام داد" " پس نقشه بود اره؟" " میان" " اراسو برو بگیر بخواب" " همین؟" " پس چی؟" " " هیچی" بلند شدمو و بی میل به سمت اتاقم حرکت کردم که دستم کشیده شد " هیچوقت نمیزاری ادم حرفشو تموم کنه" " چرا" " گفتم بخاب و نزاشتی بقیشو بگم" " خب بگو" " برو بخاب ولی میشه منم با خودت ببری؟" " پیشی گیج" لبو لوچشو شبیه این فقر زده ها اویزون کرد
رفتیم تو اتاق و من لباسامو عوض کردم، اونم رفت دوش گرفت و اومد پیشم از پشت بغلم کرد که گر گرفتم و ضربانم رفت رو صد " دیگ اینکارو نکن ، دفعه بعد نمیتونم خودمو کنترل کنم" " حقت بود...تلافی قبل اومدنشون" با یاداوریش خندید و انگار که یه چیزی یادش اومده باشه منو برگردوند سمت خودش " اها............خب کی از من خجالت میکشید؟" شت....صورتشو اورد نزدیکم و با لبش که زیر دندوناش بود همینجوری که تو بغلش بودم به در حرکت کرد بستش و چراغو خاموش کرد " حالا بریم بخابیم"(پ.ن= از اینجا ب بعد سانسور بیگ هیت هس تا اطلاع ثانوی سانسور میباشد)
(دگه سانسور نی البته همه جاش سانسور هسا😂👍🏻😐) خیلی زود بخاب رفتم...دانشگاه هم به لطف سند هایی که رو بدن و صورتم گذاشته بود نرفتم و تا لنگ ظهر خابیدم . چشامو باز کردم ...نبود..بازم کمپانی؟ ایییییییی خاستم پاشم ولی دردی کل وجودمو گرفت " شت..یونگی بیچارت میکنم" ولی با خاطرات دیشب نیشم تا کمپانیشون باز شد(خواهر من اون لبت پاره نشد؟ 😐) " من....مین شوگا؟!.....دست نیافتی...با هم.....ویییییی داشتم از ذوق میمردم که مسیجی از جین اومد یه لحظه تموم خوشحالیام پودر شد(وقتی میگم میخوام اذیت کنم دیر پارت ها رو میزارم یعنی این🤓😂)
دانستن شادی ها برایت غم می آورد....... جین " ا/ت شی یونگی تصادف کرده حالش خیلی بده ..توخابگاهیم فورا بیا" یه لحظه چشام سیاهی رفت چییییی فقط دونستم که با سرعت تموم از خونه زدم بیرون و سمت خابگاه راه افتادم " اقا لطفا سریع تر بریننن" " خانوم میبینی که ترافیکه"(آقای راننده وای یاد این افتادم آقای راننده پا تو بزار رو دنده😂💔😐خب داشتم میگفتم آقای راننده شما ادامه بدید ایشون توقعش خیلی بالاس میخواد شما پرواز کنید ک زود تر برسه😐👍🏻) گریه دیدمو تار کرده بود ...همش گریه میکردم که نکنه بلایی سرش اومده باشه بالاخره رسیدم و سریع رفتم سمت خابگاه و زنگو زدم جونگ کوک " ا/ت شی اومدی بیا تو" " کجاااس..چرا نبردینش بیمارستان؟؟؟" همونجوری که داشتم با چشم دنبالش میگشتم گفتم جین " واس موقعیتمون بد میشد اون یه ایدله" " ایدلیتون بخوره تو سرتون"(خواهرم اگ مین یونگی ایدل نبود تو هم قبولش نمیکردی پس ببند😐🔪)
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
جررر سانسور بیگ هیت😂😂😂
البته اگه بنویسی که تستچی منتشر نمی کنه :/
عالی😂😂💜
سند های یونگی😂😂😂💜💜
ادامه بده
جان من کرم نریز😐😂
از این به بعد دیگه از این سانسورای بیگ هیت بکنی میکشمتتتتت بیشور جای هیجانیش و سانسور کردی😂😂😂😂😂 من میخوام بدونم اونجا چی شددددددد😭😭😭😂😂😂
😂😂💔مثبت هیجده فرزندم