
خب اهم اهم الان پنج شنبه هس تا جمعه سعی میکنم همه پارت ها رو بزارم راسی من سپ لاورم یعنی یونگی و هوپی خب از الان بگم بعد این فیک از یونگی ی فیک دیگه میزارم خیلی غمگین هس اشکتون در میاد
" من وقت این کارارو ندارم" " پس چجور با ایان داری" دیگه کفری شده بودم و جوابی بهش ندادم " ببخشید که نبودم" " کجا...اییی کامل حرفتو بزن" " وقتی که اون مرتیکه دزدیده بودت و میخواست..." " بیخیال ، بیخیال" " اخرین حرفت چیه؟...منو میخای یا نه؟ " چی بگم اره یا نه " ببین من واقعا سرم شلوغه ..ینی نمیتونم زیاد وقت بزارم...داستان زندگیم همیشه غمگین بوده..توام افسرده میکنم ...دردسرام زیاده...خسته میشی ازم" خب دقیقا منم اینارو به بقیه میگفتم ولی نه من خسته نمیشم تازه من آیدلم منم سرم شلوغه و اگه دوست نداشتم هیچوقت اینجوری موقعیتمو به خطر نمینداختم" " باشه" " پس ینی قبول" " اوهوم" نمیدونم چرا قبول کردم ولی خب ته دلم بهش حسی داشتم...البته کی نمیخاد با اگوست دی اعظم باشه ولی من نمیخاستم دلم بشکنه " خب ...اول کاری بهت بگم دیگ با اون ایان رفت و امد نداری" " "
" دیگ چی...منم از همین اول بگم نمیزارم تو کارام دخالت کنی" پوووفی کرد و دیگ هیچی نگفت....دستشو اوردو بین دستام قفل کرد " خیلی سردی" " توام" تک خنده ای کرد...کیوت بود " من دیگ برم دیرم شده" " باشه منم میرم ...تا دم خابگاه باهات میام" " نه دوره یه ربع راهه ....تو برو" " باش پس مراقب خودت باش" " اوهوم ...توام" " خدافظ" " بسلامت"
رفتم تو اتاقم و همه چیو واس یونا توضیح دادم خیلی خوشحال شد خودمم خوشحال بودم . . . دینگ...صدای گوشیم اومد و من تازه چشمام گرم شده بود " خوابیدی" " نه" " خوابت میاد" " نه._." " باشه..بخاب دیر وقته" " هن-_-" وات د فاخ دقیقا چیشد خدا میدونه چجوری با این یخ سر کنم " " یونگی" " بله" بلههههههه اخه کی به عشقش که باهمن میگه بله " خوابیدی؟" " پس کی داره باهات میحرفه" " اوه راست میگی...خب خوابت میاد؟" " اره" " پس شب بخیر" " همچنین"
ای خدااااااااااا چی فکر میکردم چی ازاب دراومد ولی خب خوبه چون سریش نیست که نزاره به کارو بارم برسم تو همین فکرا بودم که چشام سنگین شد . . . صبح دوباره تکالیفمو انجام دادم و با یونا رفتیم دانشگاه جو اونجا خیلی سنگین بود.....شاید بخاطر ایان بود که تا اخر کلاس فقط بهم زل زده بود کلاس تموم شدو منو یوتا راهی سرکارمون شدیم که ایان مانعم شد " کجا" " سرکار" " قرار بود برام توضیح بدی" " باش" یونا رفت سرکار و منم جریان رو توضیح دادم
× یونگی× ینی امروز میتونم ببینمش؟ چجور یه بهونه پیدا کنم؟ . . . " کوک ، یه خواهشی ازت دارم" " اووووو..اگوست دی اعظم بفرما ببینم" " میخام یه ساعت برام وقت بخری" " ولی هیونگ این روزا زیاد میری بیرون" نامجون که یهو درو باز کرد گفت: اره یونگی ، کجا بسلامتی؟ " کار دارم" " ۱۲ سالی که پیش ما بودی تا این حد کار نداشتی...چیشد " " گفتم که ...کار دارم یه ساعتی برمیگردم" " بیا دنبالم کارت دارم" کشون کشون دنبالش رفتم تو اتاق خودش " برو...من برات ۲ ساعت وقت میخرم"
جدییی..دمت گرم" داشتم میرفتم که صدای مردونش منو لرزوند " ولی اگه بفهمم میری پیش اون دختره یا باهاش قرار میزاری..........اون وقت دیگ قول نمیدم چه اتفاقی بیوفته" این و گفت و جلو تر از من رفت . . . ممکن بود تعقیبم کنه واس همین خیلی مراقب پشتم بودم خالی بود ....گه گاهی یکی دوتا ماشین رد میشد دیدمش
ا.د.ت داشتم میرفتم خونه که یکی همش برام بوق زد سرمو برگردوندم که فحش بارونش کنم که باصورت کیوت یونگی مواجه شدم " تو اینجا چیکار میکنی؟" " سوار شو" سوارشدم ، سلام و احوالپرسی کردیم ایان همیشه درو برام باز و بسته میکرد ولی این هیچی از جنتلمن بودن نمیدونه تو راه همش سکوت بود سکوت سکوت " " نمیخای چیزی بگی؟" " چی بگم"
" یکم از خودت بگو " " مثلا؟" " چجور شد که اومدی اینجا ..اصلا چرا؟ ...از خونوادت بگو" "میشه بعدا بگم ...چون داریم میرسیم و نمیتونم سرسری یه چیزی بگم" فرمونو چرخوند که باعث صدا دادن ماشین شد " بریم یه جای خوب حرف بزنیم؟" " داریم میریم دیگ" تک خنده ای کردم....پیشی احمق فرمونو میچرخونه و میره بعد میگه بریم یه جایی؟ ....خوب برو دیگ . رسیدیم " پیاده شو" اینو باش.... . . پیاده شدم و رفتیم رویه نیمکت نشستیم
" خب حالا بگو" " خب من از وقتی که بچه بودم کره رو دوس داشتم و واقعا میخاستم بیام اینجا ولی وضعیت مالی خوبی نداشتیم واس همین تصمیم گرفتم از راه بورسیه بیام هرچند که از درس خوندن خوشم نمیومد و عشق ایدل شدن بودم..... بالاخره با کلی زحمت تونستم بیام اینجا و الان ۳ساله که از دانشگام میگذره و فقط ۲ سالم مونده " " بعد این ۲ سال میری کشور خودت" " نه نمیخام برم، واس همین کار میکنم که بعد دانشگام بتونم یه خونه اجاره کنم البته تا وقتی که کار تو یه شرکت دولتی پیدا نکردم و بورسیمو به ویزای کاری تبدیل نکردم نمیتونم بمونم" " فهمیدم.....واس اینجور چیزا نگران نباش من خودم کمکت میکنم" لبخندی زد که خیلی دلربا بود " ممنون" " این چه حرفیه...وظیفمه" چه عجب یه چیز خوب گفت ...بالاخره یخش اب شد و یکم حرفای خوب زد
" خب خونوادت؟" " خب من یه مادر دارم و یه خاهر...پدرمون وقتی بچه بودیم ولمون کرد خاهرم که ازدواج کرده و مادرم تنهاس واس همین میخام هرچه زودتر بیارمش پیش خودم ......البته هر ماه ۵۰۰ هزار وون میفرستم براش" " خب توام که همه چیو دربارم میدونی درسته؟" " اوهوم میدونم ، فقط یه سوال دارم" " بگو" " هنوز خونوادتو خیلی دوس داری؟" مثل اینکه ناراحت شد....شتتتتت گند زدم اصلا چرا باید میپرسیدم چه سودی واس من داشت " اره یجورای دوسشون دارم دیگ" و بحثو بست " ببخشید ...نباید میپرسیدم" " نه اشکال نداره" . . . بعد کلی حرف زدن از خودمون ، خونوادمون و علایقمون تصمیم گرفتیم بریم . . . . . رسیدیم....پیادم کرد و خودش رفت
خب چطور بود کامنت و لایک فراموش نشه
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
ووووواااااوووو من و این همه خوشبختییییی؟ 😂😂😂 تا پارت دوازدهههههههه دیش دیری دیدین ماشالا 😂
یاع گفتم ک
باورم نمیشد آخه😂😂
مرسیییییییی عالیییی ادامه بده