9 اسلاید پست توسط: گمنام♡ انتشار: 7 ساعت پیش 31 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
یه داستانمون نشه؟
بِـســـــم رَب الشُـــــهَـدآء. قال رسول الله صلی الله علیه و آله : اشرف الموت قتل الشهاده. رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود : شهادت برترین مرگهاست. رمانی با عطر و بوی شهادت. با عنوان: «سفر بخیر»
کف اتاق با انواع وسایل پوشیده شده بود. ساک سبز رنگ 《وَهَب》 با زیپ باز وسط اتاق قرار داشت و خود وهب کمی آن طرف تر مشغول تا کردن لباس هایش بود. فضای اتاق مرا به یاد زمانی میانداخت که قرار بود وهب به کربلا برود. دو سال پیش بود. نزدیک ایام اربعین...
"دو سال پیش، ۲۰ دی ماه سال ۱۳۹۰" شب بود و هوا سرد. از دوست هایم، 《رها》 و 《مریم》، خداحافظی کردم و از موکب خارج شدم. ساعت مچی ام عدد ۸ را نشان میداد. خیابان ها شلوغ بودند. از آنجا که موکبمان با خانه فاصله ی زیادی داشت، پدر سفارش کرده بود که زمانی که کارم تمام شد به امامزاده علی اکبر بروم و پس از پایان هیئت، به همراه وهب به خانه برگردم. تا امامزاده راهی نبود و فقط باید خیابان را تا ته میرفتم و بعد میدان را دور میزدم و به امامزاده میرسیدم.
پس از بازرسی، وارد حیاط امامزاده شدم. نوای آرامش بخش مداحی همه جا را پر کرده بود و صدای حسین حسین گفتن سینه چاکان ارباب، این مجلس را تبدیل به مجلسی آسمانی و نورانی کرده بود. تصویر چهره ی 《حاج محمود کریمی》 بر روی صفحه نمایش بزرگی که در حیاط قرار داشت دیده میشد. از زمانی که به یاد دارم وهب به مداحی های محمود کریمی علاقه داشت و یک بار هم نشده بود که هیئتش را از دست دهد. نگاهی به حیاط انداختم و دنبال جایی برای نشستن گشتم. نبود. همه جا پر بود. خیلی دیر رسیده بودم.
به امید این که در حسینیه جایی برای نشستن باشد، به ته حیاط رفتم و از در گذشتم. خانمی جوان و چادری از من پرسید:《دخترم شما رو بازرسی کردن؟》 با کم رویی پاسخ مثبت دادم و به سمت پله ها حرکت کردم. از دو ردیف پله بالا رفتم و به ورودی حسینیه رسیدم. کفش هایم را درآوردم و از درون سبد فلزی ای که در ورودی حسینیه قرار داشت کیسه ای پارچه ای به رنگ سبز تیره برداشتم. کفش هایم را درون کیسه قرار دادم و قدم به درون حسینیه گذاشتم. چراغ های حسینیه خاموش بود و تنها منبع روشنایی نور صفحه ی نمایش و نوری بود که از راهرو به داخل راه پیدا کرده بود. در ردیف خانم ها حرکت میکردم و به دنبال جای خالی میگشتم. در گوشه ی حسینیه کنار دیوار یک جای خالی کوچک وجود داشت. به سرعت به سمت جای خالی حرکت کردم و نشستم. محمود کریمی میخواند:《چه رسمیه رسم زمونه... یکی بره یکی بمونه... جامونده ها دیوونه میشن... مراسم عاشق کشونه...》
خانمی که در سمت چپم قرار داشت به آرامی سینه میزد و اشک میریخت و زیر لب با محمود کریمی همخوانی میکرد. به دیوار تکیه زدم و چشم هایم را بستم و اجازه دادم مداحی روحم را لمس کند. از زمانی که خود را شناختم علاقه ی بیش از اندازه ای به پیاده روی اربعین داشتم. همیشه به فیلم های پیاده روی که تلویزیون نشان میداد نگاه میکردم و حسرت میخوردم که چرا من جایشان نیستم. امسال از زمان شروع محرم دلشوره ی جا ماندن از اربعین را داشتم. بار ها به پدرم اصرار کردم که اجازه بدهد من هم امسال در این مراسم پر شکوه و با عظمت شرکت کنم اما هر بار یک جواب میگرفتم:《تو هنوز بچه ای! نمیتونی دووم بیاری!》 بله. درست است. من هنوز بچه بودم. اما مگر دل سن و سال حالیش میشود؟ دلم بی تاب بود و غمی که داشتم آماده بود تا با یک اشاره بیرون بریزد؛ اما چشم هایم با من سر جنگ داشتند و لجوجانه همانند بیابان بی آب و علفی خشک میماندند. بغضم که نه میشکست و نه از بین میرفت راه گلویم را بسته بود و نفس کشیدن را برایم مشکل کرده بود. تنها مداحی قلب بی قرارم را تسکین میداد.
مداحی اوج گرفت. دستم را بالا بردم و با تمام قدرت بر روی سینه ام کوبیدم. با هر بار برخورد دستم با قفسه ی سینه ام، غم ها، دلشوره ها و حسرت ها از قلبم زدوده میشد و جای خود را به عشق به ارباب میداد. با هر بیتی که محمو کریمی میخواند کبوتر خیالم پر میکشید و مهمان بین الحرمین میشد. در دل گفتم:《آقا جان، یه نگاه بکن به این نوکرت. ببین این غلام رو سیاه چجوری داره دست و پا میزنه مهمون حرمت بشه. این نوکرت دیگه طاقت دوره نداره ها! نمیخوای امضاشو بزنی؟》
تا آخر هیئت با تمام وجود سینه میزدم و تا جایی که میتوانستم با محمود کریمی همخوانی میکردم. نزدیک ساعت ۱۰ بود که هیئت به پایان رسید. چراغ های حسینیه را روشن کردند. همگی رو به قبله ایستادیم و پس از خواندن دعای سلامتی آقا صاحب الزمان و سلام دادن به معصومین از حسینیه خارج شدیم. جمعیت زیاد بود و باید سریع حرکت میکردم. از پله ها پایین رفتم و از در گذشتم. صف طویلی از جلوی در حسینیه تا خروجی امامزاده شکل گرفته بود. در صف ایستادم و با موج جمعیت به سمت جلو حرکت کردم. مسئولین امامزاده جلوی خروجی ایستاده بودند و بین مردم غذا پخش میکردند. بالاخره به جلوی صف رسیدم. مردی ظرف پلاستیکی ای حاوی لوبیا پلو و یک ظرف کوچک ماست را به دستم داد. از امامزاده خارج شدم.
خیابان شلوغ بود و ماشین ها در رفت و آمد بودند. وهب از قبل به من سفارش کرده بود که بعد از پایان هیئت جلوی داروخانه ی شبانه روزی ترکمان پور بایستم و منتظر بمانم تا او به دنبالم بیاید. داروخانه رو به روی ورودی مردان امامزاده و موکب رأیت العباس قرار داشت. قبل از رفتن به جلوی داروخانه از موکب دو لیوان چای گرفتم. یکی برای خودم و دیگری برای وهب رو به روی داروخانه به انتظار وهب نشستم.
9 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
10 لایک
رفت تو در حال پیشرفتتتت🥲
پستت مفید بود
خسته نباشی
ممنونم^^
@گمنام♡
گزارش شه خودمو از هستی محو میکنم 😊💔
______
چه کارای نابجا
عیبابا عیبابا😔💔
@گمنام♡
آرهههههه
______
کاری نکنی گزارش شه
گزارش شه خودمو از هستی محو میکنم 😊💔
امیدوارم نپرن بهت ،خسته نباشییی
بذار بپرن ما عادتمونه🗿💔
ممنونننننن
چقدر قشنگ بود
چشمات قشنگ میبینه
اول نشدمم
هورااا منتشر شدد
آرهههههه
تست٫پستت عالی بود (:
امیدوارم در آینده
بتونی بهترین کاربر تستچی بشی ! 🪴
همینجوری ادامه بده و
از خودت بهترین و بساز !🌷
برات موفقیت های بسیاری آرزو میکنم 🌾
با آرزوی موفقیت :گورباعلی 🍁
تست/پستت لایک شد🥳
راستی بک میدم 🤍
ممنون میشم به تستای منم یه سری بزنید🚀
پینشه آیا؟ 🥕
ولی وای هورا منتشر شد
بالاخرهههههه