سیاه مثل ...

ـ معلم موضوع انشایی انتخاب کرد ... + خب دوستان عزیز ! موضوع انشا اینه ... سیاه مثل... ! ـ برای چند لحظه تمام بچه ب فکر فرو رفتند ، یکی خواست بیان کنه ک معلم گفت + بنویسید . نیازی ب گفتن نیست !

یکی میگفت پر کلاغ ، اون یکی میگفت شب ... بغل دستم گفت پوست بدن یک سری از آدما ! یهو ی چیزی مثل برق از جلو چشمام رد شد 🌠

یادم میاد سال پیش توی مدرسه مون ، تو کلاسمون با ی دختری آشنا شدم . آشنا ک چ عرض کنم . غریبه بود ، ولی برای من از صد تا آشنا ، آشنا تر بود . اسمش ریحانه بود ! اون چشم و ابرو مشکی ، اون حتی موهاش هم مشکی بود ، پوستش سفید بود . اون شد تمام چیزی ک قراره بود بهش فکر کنم !!!

وقتی دیدمش ، برق از جلو چشمام رد شد . زیبایی خاصی ک داشت . درسته چشم رنگی قشنگه. ولی چشم ابرو مشکی ... اون دوستای خودشو داشت ، غرورشو داشت و من هیچ کسو ...

تمام چیزی ک جلوی چشمام بود و بعدها تبدیل ب کسی شد ک همه جوره میخواستمش ... اما اون نصیب من نمی شد ! هیچ وقت و هیچ جوره 🥀 اما باز هم دلم میخواست وقتی تنهام بیاد کنارمو و دستشو بذاره رو دستم و ... بازم دلم میخواست بغلش کنم و دستشو بگیرم ! اون فقط توی رویاها ، برای من بود