
اگه قسمت قبل رو خونده باشید میدونید که لوری جسی و ساوانا داخل یه مسابقه شرکت کردن و الان هم آمادن که شروع کنن.....
آمادم کلی وسیله خالی کردم تو کیفم که ممکن بود لازم بشه و یه لباس جمع و جور بپوشیدم که تو دست و پا نباشه. و به سمت بیرون حرکت کردم. ساعت هشت و چهل و پنج دقیقه بود. یعنی فقط یک ربع تا شروع بیست و چهار ساعت مونده بود. یعنی از ساعت نه امشب تا ساعت نه فردا شب مسابقه ادامه داشت. هنوزم میتونستم نرم با توجه به اون خوابی که دیدم.....
تصمیم گرفتم برم. مثلا زنگ زده بودم. تازه جسی و لوری هم منتظرم بودن. راه افتادم بیرون از اتاق. خونه تاریک بود. یه جورایی تاریک تر از همیشه. در رو باز کردم و برای بیست و چهار ساعت از خونه خداحافظی کردم. رفتم بیرون جسی با کوله پشتیش دم در ایستاده بود و کمی ترسیده و نگران بود. به شوخی نزدیک رفتم و مثل لوری محکم شونه ها شو گرفتم و گفتم:آماده ای!؟ با ناراحتی و عصبانیت گفت: اولن تو این وضعیت نباید منو بترسونی دوما آره معلومه که آمادم. حالا لوری کجاس؟ راست میگفت لوری نبود. اولین بارش است که دیر میرسه. منتظرش بمونیم؟
بهش پیام میدم مینویسم کجایی بابا بیا دیگه! کمتر از یه دقیقه دیگه جواب میده: شما برید با من کار نداشته باشید فقط یه خیابوناونور تره. خیلی خب اینم یه چیز عجیب دیگه. به جسی میگم و با هم به سمت تیمارستان حرکت میکنیم پنج دقیقه زودتر میرسیم. به جسی میگم تو در بزن اونم میگه: تو پیشنهاد دادی بابا تو در بزن! در بزنم؟
در میزنم کمی بعد صدای پچ پچ دو مرد میاد که انگار دارن درباره یه قبر حرف میزنن. به جسی نگاه می کنم ببینم او هم میشنوه یا نه. وقتی با نگرانی نگام میکنه میفهمم که اونم میشنوه یه مرد در رو باز میکنه. پیشبند سفیدی پوشیده و روی پیش بند قطره های خون هست و دست هاشم کمی قرمز و خونیه. میپرسه: شما بچه ها تو مسابقه شرکت کردید؟! من و جسی سر تکون میدیم. زیر لب میگه: پس کارمون زیاد سخت نیست. فکر میکنه ما نشنیدیم بعدش ما رو به سمت راهروی طولانی هدایت میکنه سبز و ترسناکه. کمی جلو تر احساس میکنم کوله پشتیم داره تکون میخوره....
مهم نیست شاید احساس میکنم. روی دیوار پر از خون و قطره های خونه خیلی ترسناکه جسی درست کنار من راه میره. با چشماش بهم میگه میخواد برگرده. منم با چشمام بهش میگم.....
واقعا نمیفهمم چرا اینقدر طولانیه. اصلا اصلا چرا هیچکس اینجا نیست. مرد عجیب به ما میگه که چند لحظه همین جا بمونیم. همون لحظه حس میکنم چیزی داره پام رو توی زمین میکشه. پایین رو که نگاه میکنم با خون نوشته فرار کن! جسی میگه: م....من که میرم. و به سمت بیرون میدوه..
میانه های راه مرد از راه میرسه و دست جسی رو محکم میگیره و میگه:او او او خانم کوچولو میخواد فرار کنه. میدوم سمت جس و دستش رو از دست اون مرد آزاد میکنم و میگم: نه آقا اومده بود دنبال شما همین مرد بازم زیر لب میگه: دوستای خوبی هستید فقط ای کاشزنده می موندین تنم از ترس به لزره در میاد. میبینم جسی هم ترسیده دستش رو میگیرم و بهش میگم: تا وقتی پیش همیم اتفاقی نمیوفته......
اتاقمون درست آخر راهرو و یه جورایی گل سر سبد اتاق هاست. مرد عجیب در رو برامون باز میکنه رو میکنم و بهش میگم: ام....ما منتظر یه دختر دیگه هم هستیم. به اسم لوری کارنر. اگه اومد بفرستینش پیش ما لطفا. با خنده سر تکون میده. و ما رو توی اتاق هل میده و در رو رومون قفل میکنه. اتاق خیلی تاریکه و منو جسی هیچی نداریم جز کوله پشتی هامونو ترس. چی بردارم؟.....
چراغ قوه مو در میارم و سرسری اتاق رو میگردم. یه تخت،دیوار های کثیف،و چیزی رو میبینم که اصلا انتظارش رو ندارم.....
پایان قسمت دوم.....قسمت سوم به زودی
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خیلی بد بود نفهميدم چی بود همينجورن زدم رفت??