
بسم رب النور سلام!:> من یه تازه واردم و این اولین تست منه، چند وقتی بود که این موضوع داستان درمورد هری پاتر تو ذهنم بود و دلم میخواست بنویسمش. پس گفتم این رو اینجا با شما به اشتراک بزارم✨️
شلوغ بود. وحشتناک شلوغ بود. همه چیز در این رابطه عجیب بود ، حتی ایستگاهش. من که تا به الآن چیزی راجب سکوی 'نه و سه چهارم' به گوشم نخورده بود. بقیه دانش آموزها- یا شاید بهتر است بگویم جادو آموز؟ نمیدانم.. هنوز به این وضع عادت نکرده ام. به هرحال بقیه بچه ها درحال خداحافظی با والدینشان بودند. (بغل های طولانی، بوسه های زیاد و حتی گریه هایی از سر دلتنگی) و من اما بعد از دعوای چندروز پیش ، دلِ بغل کردن خاله ماریا را نداشتم. _فلش بک ، چند روز قبل_ بالاخره پیدایش کردم. آن نامه ای که چند روز پی در پی به خانه مان فرستاده میشد و خاله نمیگذاشت آن را بخوانم. بالاخره یکی از آن نامه هارا در کشوی قفل شده اش پیدا کردم. (کلیدش زیر بالشت بود ، چه جای مزخرفی) قبل خواند نگاهی به بیرون از اتاق انداختم.
با خواندن نامه حتی بیشتر از پیش گيج شدم. جادو؟ جادوگری؟ هاگوارتز؟ اینها چه معنی داشتند؟ وقتی نامه را به خاله ماریا نشان دادم ، رنگ از رخش پرید و آن را به سرعت از دستم گرفت. از او پرسیدم قضیه چیست؟ جادوگری یعنی چه؟ اصلا هاگوارتز کجاست؟ و او فقط میگفت بس کنم و بیشتر از این در این مورد فضولی نکنم. (اینکه فضولی نبود! اسم من روینامه بود پس همه چیز به من مربوط بود!) وقتی به او گفتم اگر به من نگوید هرطور شده به آن مدرسه خواهم رفت و خودم موضوع را خواهم فهمید ، بیشتر عصبانی شد. تا دوروز بعدی من اجازه بیرون رفتن از خانه را نداشتم. نامه ها هم بی وقفه به خانه ارسال میشدند.. سه روز بعد از آن روز ، زنگ خانه به صدا در آمد. مهمان ناشناسمان پیرزنی عجیب و غریب بود ، پیرزن عینکی با لباس های بلند و شنل بنفش. همین طور یک کلاه بزرگ و نوک تیز! او خودش را مکگونگال ، پروفسور همان مدرسه معرفی کرد. او کسی بود که در صحبت های خصوصی اش با خاله ، او را متقاعد کرد تا همه چیز را که یازده سال از من پنهان کرده بود به من بگوید. اینکه من یک جادوگرم ، اینکه پدر و مادرم جادوگر بوده اند ، اینکه جادو چیست و هاگوارتز کجاست و ... وقتی فهمیدم این همه مدت همه چیز را از من پنهان کرده بوده است و نمیخواست اجازه بدهد به هاگوارتز بروم خیلی عصبانی شدم. دعوای ما همینجا شروع و به اتمام رسید. و حالا من ، لیا بلک ، آماده بودم تا با این زندگی جدید روبه رو شوم.
خداحافظی مزخرفی بود ، چشمان خاله میلرزید و جوری نگاهم میکرد که انگار انتظار داشت بپرم بغلش و بگویم: [خاله جون دلم برات تنگ میشه! -ماچ ماچ ماچ-] وارد قطار شدم ، از آنجایی که کسی را نمیشناختم ترجیح دادم فعلا در یک کوپه خالی بنشینم. چمدان وسایلم را در قفسه بالا گذاشتم و خودم کنار پنجره نشستم. احساس غریبی داشتم. ورود به یک مدرسه جدید به اندازه کافی استرس آور است ، چه برسد به مدرسهی جادوگری! جایی که والدینت آنجا بزرگ شده باشند و تو حتی این را ندانی! حالا که فکر میکنم خیلی چیزها را نمیدانم.. من حتی نمیدانم مادرم کجا دفن شده است و یا پدرم چه کسی بود ، فقط نام خانوادگی اش را میدانم. بلک. هرچقدر که خاله ماریا از مادرم با خوشنودی تعریف میکرد، وقتی درمورد پدرم میپرسیدم اخم میکرد و به جز چند کلمه چیزی نمیگفت: 'اون یه روانیه عوضی بود.' حتی نمیدانم او زنده است یا مرده؟ +.....بشینم؟ اصلا چرا من هیچ چیز را نمیدانم؟ این ندانستن دارد من را دیوانه میکند. +آهااااای به تندی گفتم: چته چی میخوای؟) پسرک که پشت در ایستاده بود از لحن تندم بالا پرید: گفتم که...پرسیدم..میتونم بشینم یا نه؟) پسری بود تقریبا هم قدِ با من ، با موهای پریشان مشکی و عینکی دایره ای شکل با هزار جایِ شکسته.. سردرگمی ام باعث شده بود سرش فریاد بکشم. -آها، آره..یعنی بشین ، ببخشید.) با احتیاط قدم به داخل کوپه گذاشت و روی صندلی روبه روی من نشست. مدتی سکوت سپری شد. سکوتی مزخرف.
مدتی سکوت سپری شد. سکوتی مزخرف. بالاخره تصمیم گرفتم صحبت را شروع کنم: خب عینک شکسته..نمیخوای حرف بزنی؟) چشمان سبز رنگش به سمت من چرخید و سرش را خم کرد: عینک شکسته..؟ اومم..اسمم این نیست. اسمم هریِ، هری پاتر.) سر تکان دادم: من آمیلیا'م، آمیلیا بلک.) دستم را که از قبل به سمتش دراز کرده بودم تکان داد. -حالا..عینک ش- هری..میشه یکم راجب این مدرسه توضیح بدی؟ هرچیزی که میدونی.) هری سرش را خاراند: اه خب..من هیچی نمیدونم ، فقط میدونم که اینجا جادو یاد میدن..) این بیچاره هم که وضعیتش مثل من بود. -چیه نکنه توهم خالت چیزی بهت نگفته بود؟) چشمانش گرد شد: تو..تو خاله رو میشناسی؟) چیشد؟ درست گفتم؟ این فقط یک سوال الکی بود.. -نه..آخه منم اینجوری بودم..فقط داشتم مسخره میکردم.) هری خندید: نگو که تو هم با خالت زندگی میکنی!) من هم خندم گرفت: از اونایی که همه چیزو مخفی میکنن!) چشمانش بیشتر درخشید، شاید او هم خوشحال بود که تنها نیست: بعد یه عالمه نامه واست اومد؟؟) -آره و حق نداشتم حتی بهشون دست بزنم!) هری: بعدش..بعدش هاگرید اومد!) -بعدش پروفسور اومد!) -هردو باهم گفتیم- -خب..گمونم این نقطه تفاوت داشت.) در کوپه باز شد و ... [آشنایی با رونالد ویزلی و هرماینی گرنجر]
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
بخش دوم بالاخره منتشر شد.
عالی بوووددددد
خیلی قشنگ بود و وافعا قویای تو نوشتننننن ادامه بدهه✨️
لایک شد مایلی به پستای منم یه سر بزنی؟
سلام عزیزم خیلی خوب مینویسی
خوشحالم که عضو هاگوارتزون شدی
من همون روز بخش دوم رو نوشتم اما هنوزم منتشر نشده:(
عالییییییییییی بود✨️
بی صبرانه منتظر پارت بعدی
پارت بعد...
عالییییی