سلام ... اولین رمانمه یه رمان مالفوی هدی امیدوارم خوشتون بیاد ناظر جون لطفا رد نکننننن
قطار روبروم بود. دویدم طرفش ولی تا رسیدم حرکت کرد و درها بسته شد.
الیزا ... الیزا ... بیدار شو ! دیرت میشه ها !
از خواب پریدم. همش خواب بود . با دیدن ساعت بیشتر از قبل ترسیدم . نیم ساعت دیگه باید تو ایستگاه باشیم! با عجله دنبال ردام گشتم ...نبود . استرسم بیشتر شد . داد زدم : مامان ! ردام نیست ! )گفت : نگران نباش دست منه ) با عجله رفتم از اتاق بیرون پیشش . گفتم : دست تو چیکار میکنه؟) گفت : میخواستی با لباس چروک بری ؟ برات اتو کردمش) ردارو ازش گرفتم و دویدم سمت اتاق و پوشیدمش . دیشب کیفم رو آماده کرده بودم وسیلههام توش بود . برش داشتم و با مادر و پدرم حرکت کردیم . ایستگاه نزدیک بود پس زود رسیدیم . قطار تا ۳ دقیقه دیگر میومد . مادرم که انگار متوجه استرس من شده بود گفت : الیزا دِناکی ! تو تو هر گروهی هم بیفتی ما دوست داریم، حالا برو ، وگرنه از قطار جا می مونی !
4 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
30 لایک
عالیییی
ممنونننن
عالی بود منتظر پارت ۴.....
ممنوننن
در حال نوشتن
عالی بود
ممنونننن💙💚💙💚