
داستان غیر عادی ، مقدمه امیدوارم لذت ببرید
با تنبلی روی مبل سیاه رنگ چرمی که مدت ها بود چرم رویش داشت از بین می رفت نشسته بودم و به صفحه تلوزیون نگاه میکردم و کانال ها را تغییر می دادم . حوصله انجام دادن کار دیگری را نداشتم ، اصلا کار دیگری برای انجام دادن نداشتم . در واقع اصلا نمی خواستم کار دیگری انجام دهم . با بی حوصلگی چشم هایم را رو به تلوزیون که در حال پخش سریالی عاشقانه و غم انگیز بود چرخاندم و کانال را عوض کردم. کانال بعدی در حال پخش مصاحبه ای با یک پیرمرد و پسر تقریبا همسن و سال خودم بود که هردو ماسک های آب یرنگی روی نیمه بالایی صورتشان داشتند . قهرمان ها . چشم هایم را رو به تلوزیون باریک کردم . قهرمان ها کسانی بودند که همیشه ازشان نفرت داشتم . توی همه مصاحبه ها ، اعلامیه ها ،جشن و بقیه چیز ها یک نظر داشتند:ابر شرور ها و شرور ها؟اون ها باید از بین برن. لحظه انگشتم را روی دکمه کنترل فشار دادم ، فشاری کوچک و آرام ولی کانال را عوض نکردم . با چهره ای خالی به صفحه تلوزیون زل زدم و به دو قهرمان زل زدم. مجری که یک زن جوان با کت و شلوار کرم رنگ و موهایی بلوند و کوتاه و بینی بی نقصی داشت رو به پیرمرد کرد که کت و شلواری آبی رنگ پوشیده بود و کراواتی سفید زده بود و با وقار خاصی روی کاناپه صورتی رنگ نشسته بود :«آقای مک کارد نظرتون راجب به شرور هایی که اخیرا دارن فعالیت میکنن چیه؟منظورم شرور هایی مثل ویورا یا روئن هست»پیرمرد با خونسردی شروع به توضیح دادن کرد:«اونا هم مثل شرور های قدیمی خطرناک هستند چون خیلی راحت می تونن از حقه ای جدید استفاده کنن یا توانایی هاشون رو با تکنولوژی های جدید وفق بدن ولی با این حال خیلی از حقه ها و ترفند هاشون قدیمی شدن مثل حواس پرتی ها یا گروگان گیری ها.به نظرم ما در این دوره شاهد افت شدید توانایی های شرور ها بودیم که واقعا امید بخشه» مجری سری به نشانه تایید تکان داد و رو به پسر کرد که کاملا برعکس مرد بود.او با راحتی و بی خیالی به کاناپه لم داده بود و پوزخندی مغرورانه روی لب هایش نشسته بود موهایش قهوه ای و به شدت به هم ریخته بود و کت آبی اش را جوری پوشیده بود که لباس قهرمانی اش توی چشم بود.زن از او پرسید:«نظر شما چیه آقای مک کارد جوان؟»پسر با لحنی عجیب جواب داد:«اونا مسخره هستن،دیگه شرور بودن کلیشه ای و قدیمی شده ،آخه دیگه کی حوصله داره با دیوونه هایی بجنگه که می خوان دنیا رو تصاحب کنن؟اونا اضافی های دنیا هستن و بدون اون ها هم دنیا به کارش ادامه میده»
با حرفش تمامی حاضران دست زدند و هورا کشیدند.ولی من دندان هایم را روی هم فشار دادم . مسخره و کلیشه ای و قدیمی؟کجای کارای استلا قدیمی بود؟کجای کار های نیکولا کلیشه ای بود؟اگر می تونستم مثل تی وی داخل تلوزیون بروم قطعا می فرستم و کلی مثال از شرور هایی که بهشان میگفت کلیشه ای برایش می زدم.پسرک مغرور. مجری که انگار دیده بود پسر چقدر طرفدار دارد اینبار اول سوال را از او پرسید:«به نظرت ممکنه یه شرور پیدا بشه که تمام ابرقهرمان رو از بین ببره؟»پسر پوزخندی زد و گفت:«اون شرور اول باید یاد بگیره مثل نینی ها تاتی تاتی کنه و بعد به فکر سرنگون کردن ما باشه»با این حرفش جمعیت بیشتر تشویق کردند و سرو صدای زیادی از تلوزیون خارج شد.با حرص دندان هایم را روی هم فشار دادم.چرا همه شرور ها را اینشکلی می دیدند؟مسخره ، تکراری ، بچه و به عالمه صفت دیگه؟به صفحه تلوزیون زل زدم و با فکر کردن به اینکه کله پسر باد میکند و منفجر می شود خودم را آرام کردم.قبل از اینکه مجری فرصت کند سوال دیگری بپرسد تلوزیون را خگروی حالت سکوت گذاشتم کردم . خانه کاملا ساکت شد و حالتی ترسناک به خودش گرفت . به تصویر خودم در صفحه تلوزیون زل زدم که روی صورت پسر افتاده بود .پای چشم هایم گود شده بود و صورتم به خاطر اینکه یک هفته ای شده بود از خانه بیرون نرفته بودم از حالت عادی رنگ پریده تر بود . با آهی آرام سرم را عقب دادم و به سقف خیره شدم.
صدای چرخش کلید و باز شدن در داخل خانه پیچید و بعد در با صدای بلندی بسته شد. سرم را کج کردم و به راهرو نگاه کردم و منتظر شدم سری با موهای قهوه ای که تهشان به رنگ سبز تیره میزد ظاهر شود.بعد از مدتی کوتاه وی داخل هال شد و کیسه ای کاغذی را روی میز گذاشت . سلام نکردم و دوباره توجهم را به تلوزیون کردم که حالا داشت آگهی ای درمورد کاشت بیشتر گیاهان پخش میکرد.وی از پشت سر دست هایش را دورم حلقه کرد و سرش را روی شانه ام گذاشت:«خواهر کوچولوی خوشگلم چطوره؟»جواب سؤالش را با سوال دیگری دادم:«کار چطور بود؟» دست هایش را محکم تر دورم حلقه کرد و سرش را بین موهایم فرو برد:«ترفیع گرفتم.» این را جوری گفت که انگار ترفیع در یک همچین شغلی چیزی عادی و همیشگی بود.ولی نبود ترفیع در شغل ویورا یعنی حقوق بیشتر، امینت بیشتر و کار بیشتر ، خیلی بیشتر.که به ندرت پیش می آمد، آخرین باری که وی ترفیع گرفته بود کلاس سوم بودم و یادم است وقتی ترفیع گرفت صورتش از شدت گریه سیاه شده بود.خنده دار بود.ولی اینبار حتی لبخندی کوچک هم به لب نداشت. کمی فکر کردم و ناگهان فهمیدم چرا ترفیع گرفته . با کمی لکنت گفتم:«نگو که به خاطر این ترفیع گرفتی که...» بقیه حرفم را خوردم.خودش فهمید که می خواستم چه چیزی بگویم و سر تکان داد:«آره دقیقا به خاطر همونه»چشم هایش پر از اشک شد ولی سریع بلند شد و به سمت میز رفت کیسه کاغذی را باز کرد و دو همبرگر را روی میز گذاشت . در تمام مدت نگاهش کردم و حرکاتش را دنبال کردم . دست هایش می لرزیدند و بی هدف به یک نقطه خیره شده بود.می خواستم بلند بشوم و بغلش کنم ولی نمی توانستم پس فقط تلوزیون را خاموش کردم و به سمت میز رفتم و پشت صندلی ام نشستم
وقتی پشت صندلی نشستم وی یکی از همبرگر ها را به سمتم هل داد و خودش همبرگرش را جلویش گرفت و قبل از اینکه گازی به آن بزند گفت:«فردا خودم میرسونمت» بیشتر از اینکه یک اعلام خبر باشد اعلام یک دستور بود.با بی خیالی شانه بالا انداختم و گازی به همبرگرم زدم و آن را قورت دادم.هردو سکوت کردیم و هیچ چیزی درباره ترفیع ویورا نگفتیم.تا فردا صبح این اتفاق کاملا فراموش میشد ، مثل بقیه اتفاقاتی که در زندگی مان می افتاد ، اول اهمیت داشتند و بعد فراموش شده و نابود میشدند ، بلایی که روزی سر خودمان هم می آمد. از گوشه چشمم نگاهی به وی کردم که با حالتی متفکر غذایش را می خورد . آرام و ساکت . ولی می دانستم واقعا درونش چه خبر است، طوفانی بدتر از همه طوفان ها،زلزله ای مخرب تر از همه زلزله ها و آتشی داغ تر همه آتش ها . دستم را با تردید دراز کردم و انگشت هایم را بین انگشت های خواهر بزرگترم بردم و محکم دستش را گرفتم . برایش مثل یخی روی آتش بودم. با لبخندی بلند شدم و به سمت اتاقم رفتم و دستش را ول کردم.داخل راهرو که بودم داد زد:«فردا توی دانشگاه بهت خوش بگذره» و بعد صدایش پشت در چوبی اتاقم ساکت شد
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
بلخره یه رمان خوب برای خوندن
مدیونی اگه ادامه ندییییی🫠🤌🏻
مرسییییییی
نگران نباش ادامه اش میدم
خب خداروشکر😂🤌🏻
قشنگ بود
مرسی