داستان زندگی مونالیزا غمگین تر از این حرفاس!

روزی روزگاری یک دختر با عفاف به اسم مونالی...نه چیز لیلا زندی زندگی میکرد...این دختر همیشه خیلی باحجاب بود وهمیشه به حرف بزرگترا گوش میداد

لیلای داستان ما تو تولد 24سالگیش یه خبر شکه کننده بهش دادن...اون خبر این بود که وقشه بره سر خونه زندگیش

لیلا هم که نمیتونست با تصمیم والدینش مخالفت کنه مجبور شد بره پای سفره عقد..حالا دوماد کی بود؟

دومادمون ایشون بود..یه ادم خیلی با خانواده و تحصیل کرده داشت و همچنین همیشه نمازاشو به وقت میخوند

بعد کامل شدن روند ازدباج....تصمیم گرفتن برن ماه عسل..اونم کجا؟ شمال

خوشبختانه اون موقع که اونا رفته بودن ماه عسل شمال خلوت بود واسه همینم تو ترافیک نموندن

تو شمال کلی بهشون خوش میگذشت...ولی لیلا جون یکم به سوعرش مشکوک شده بود...خیلی وقتا بدون اینکه چیزی بگه یهو غیبش میزد!...پس تصمیم گرفت شوهرش، دنبال کنه ببینه کجا میره

لیلای داستان ما خیلی بدبخت تر از اين حرفا بود...اون خویانت دید...ولی چیزی نگفت..فقط عکسشو گرفتو تو گوشیش به عنوان مدرک نگه داشت...ولی باورش نمیشد که شوهرش با اون بهش خویانت کرده بود 😖(عکس آتو اسلاید بعد)