شما توی این داستان دختر شجاع و ریسک پذیری هستید به اسم ساوانا که با دوستای صمیمیش،لوری و جسی تصمیم میگیره که توی یک مسابقه شرکت کنه اما اونا نمیدونن که مرگ منتظرشونه....
اول از همه بگم که این داستان ساخته ذهن انسانه و اصلا واقعیت نداره (دروغ خوبی بود آقای مارتی؟)
من از هیچی نمیترسم و این رو همه میدونن...وقتی هم که اون برگه ی شرکت تو مسابقه رو دیدم فهمیدم که برای من ساخته شده....
نوشته بود:*مسابقه! مسابقه! بیست و چهار ساعت داخل یک تیمارستان متروک بمونید و ده میلیون تومان جایزه بگیرید!جهت شرکت در این مسابقه با شماره زیر تماس بگیرید....*وای!عالی شد! باید به جسی و لوری بگم؟
فعلا بهشون نمیگم. خب برگه رو تا میکنم و میزارم تو کیف مدرسم و تا دیر نشده به سمت مدرسه حرکت میکنم...
زنگ اول ریاضی داریم اه.....وای بالاخره زنگ خورد. بیشتر بچه ها میرن بیرون اما من،جسی و لوری و چند تا دیگه از بچه ها توی کلاس میمونیم. هیچکس حواسش به من نیست. جسی و لوری هم دارن با هم حرف میزنن. پس آروم و یواشکی برگه مسابقه رو بر میدارم و به شماره تلفن نگاه میکنم:*۲۸ ۱۲ ۲۶* چرا بین عدد های دو رقمی فاصله گذاشته؟.... تو همین فکرا بودم که یهو جسی توی گوشم داد زد:داری چیکار میکنی؟ با عصبانیت گفتم هیچی! همون لحظه لوری اومد و برگه رو از تو دستم کشید بیرون. ناراحت و عصبانی بودم گفتم:وای بچه ها پسش بدین! لوری گفت:"قضیه از چه قراره؟ باید بهمون بگی ما دوستاتیم! چیکار کنم؟
تصمیم میگیرم بهشون بگم:خب بچه ها این برگه برای شرکت توی یه مسابقه ی ترسناکه منم میخوام شرکت کنم. شما هم میاید؟ اونا سریع میرن و شماره رو توی دفتر مشق شون یادداشت میکنن. و برگه رو بهم پس میدن. خندم میگیره و میگم:این یعنی آره؟ اونام سر تکون میدن و در همون حال زنگ میخوره..... مدرسه تموم میشه میرم خونه......به همون شماره زنگ بزنم؟
به اون شماره زنگ میزنم. میخوام چیزی بگم که صدای زیبا ترسیده و نگرانی میگه: ش...شما پذیرفته شدید... و بعد هم صدای جیغ بلند و تفنگ. بعد هم،سکوت...... تلفن رو قطع میکنم و به خودم دلداری میدم که چیزی نبوده و برای ترسوندن من بوده. الان شده بودم ساوانای ترسو....مامانم برای شام صدام میکنه برم و بگم؟
میرم پایین قضیه مسابقه رو میگم اصلا باورم نمیشد که قبول کنن. برادرم الی یکم ترسیده بود. اما چیزی نگفت فقط بت ترس سرش را به چپ و راست تکان داد که نفهمیدم برای چی. مامانم گفت خب برو بخواب باید فردا شب آماده باشی اما...اما مامانم از کجا میدونست فردا باید برم؟ در صورتی که خودمم نمیدونم؟....
صبح شده. بیدار میشم و برای مدرسه آماده میشم. دیشب خواب عجیبی دیدم:کلی آدم داشتن به من هشدار میدادن که نرو. و الی هم میگفت ای کاش به شماره تلفن دقت میکردی و آخرش هم همه زندانی شدن و بیهوش بر زمین افتادن. منم از خواب پریدم.... عجیب بود لوری نیومده بود مدرسه از جسی پرسیدم که زنگ زده یا نه او هم میگوید آره و عجیب است که او هم دیشب خواب دیده. قرار شد ساعت نه شب جلوی خونه ی من منتظر باشه. به لوری هم زنگ زدم و گفتم. او هم قبول کرد..... ساعت هشته دارم آماده میشم لباس جمع و جوری میپوشم و کلی وسیله بر میدارم.....
پایان قسمت اول..... قسمت دوم به زودی
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
تو رو خدا ادامشو بذار خیلی کنجکاوم😃😃
چرا مسابقه رو نگفتی ؟؟