اینم یه داستان کوتاه دیگه
کلبه ای در دل باغ درختان گیلاس ، تمام خاطرات من و تو بود . یک روز برای چیدن گیلاس های رسیده به آن باغ مذکور رفتم و ناگهان چشمم به کلبه خورد ، به سوی آن رفتم و در را باز کردم با صدای جر جر در تعداد اندکی از خاطرات در وجودم شکل گرفتند , همچنان غرق در تماشای کلبه بودم که ناگهان فکری به ذهنم خطور کرد و به طرف اتاقی که روی در آن نقاشی شده بود رفتم در را باز کردم وارد آن شدم تختی که پتویی با طرح گیلاس داشت و شیشه ی مربایی کنار پنجره قرار گرفته بود و خمیر بازی ها روی پارچه ی پهن شده روی زمین خشکیده بودند از آن طرف بوم های نقاشی ناقص کشیده شده بودند من در رویای همه ی اینها غرق بودم و تا اینکه بی اختیار چشم دوختم به آن صندوقچه چوبی کنار کمد لباس صندوقچه را بیرون کشیدم و با کلید قفل آن را گشودم در صندوقچه را باز کردم وای باورم نمیشود
این نوع مدت تمام. آن نامه ها ، نقاشی ها ، دل نوشته هایمان در این صندوقچه بودند
4 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
13 لایک
پستات خیلی قشنگه 😭
زیبا بود
عالی بود 💗 د: