بچه ها این داستان رو میخوام زود تمام کنم 😭 ولی نگران نباشید بعد این بازم داستان میزارم😍 لطفا تو کامنت ها بگید بعدی از شوگا💞 باشه یا ورو واید هندسام💜 چون فقط از این دوتا داستان ننوشتم😐اگر دوست داشتید به اون یکی داستانم هم سر بزنید😘لایک کنید حتما کامنت بزارید🥺🙏
تهیونگ:بعد تلفن یکی در زد🤔 کوک:میشه بیام تو☺️ تهیونگ:بیا کاری داشتی🤔 کوک:اره میخواستم بگم بیا غذا بخور تهیونگ:کوک بگو چی میخوای بگی میدونم بخاطر این نیومدی😐کوک:باشه اومدم حلقه ای که برای کنیا گرفتی چه شکلی تهیونگ:همین کوک:اره🥺
تهیونگ: اینه قشنگه کوک:اره خیلی😍جین:بدویید بیاید😠 کوک:فکر کنم فهمید تهیونگ:چی رو کوک:نمیدونم😐(پسرم وقتی نمیدونی چیکار کردی چرا میگی فهمید😐کوک:نويسنده فوضولیش به تو نیومده😑نویسنده:دستت دردنکنه خیر سرم دارم واسه همه آستین بالا میزنم😩بعد ببین چطوری باهام رفتار میکنه🥺 اصلا من گریه کنم خوبه😭کوک:لوس نشو برو ادامه داستان نویسنده:خب دیگه زیادی دعوا کردیم بریم ادامه داستان😐😂)
8 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
1 لایک
نظرات بازدیدکنندگان (0)