8 اسلاید پست توسط: Violet انتشار: 2 ساعت پیش 15 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
باغ مخفی ما
دوستان این اولین داستان نسبتا بلندمه پس اگه جاییش مشکل داشت به خوشگلی خودتون ببخشید
هنگام قدم زدن در چوبی قدیمی که از فرط قدیمی بودن گیاهان روی اورا پوشانده بودند توجه ام را جلب کرد انگار ناگهان به سمت او کشیده شدم
اخر یک در خالی آن جا چکار میکرد ؟
به محض اینکه در را باز کردم دستی محکم دستانم را گرفت و درون در کشید به محض اینکه پا درون آن در گذاشتم احساس سبکی را روی شانه هایم احساس کردم انگار روی آسمان و بر فراز ابرها قدم میگذاشتم هنوز شجاعت باز کردن چشم هام را نداشتم که صدایی پشت گوشم زمزمه کرد نترس چشمانت را بازکن به آرامی چشمانم را باز کردم خودم را درحال دویدن در دشتی بزرگ و سبز پیداکردم ناگهان او به سمت من برگشت .....
شاید با خود خیال کنید که او دختری با چشمانی زمردی ، پوستی به سپیدی برف ،لب هایی به رنگ خون و موهایی طلایی که زیر نور خورشید میدرخشد باشد اما هنگامی که به سویم برگشت تمامی نظراتم درباره یک دختر زیبا تغییر کرد
او دختری با چشمانی که رنگش مانند خاک باران خورده بود و موهای خرمایی رنگش را از پست سر بسته بودی و جوری لبخند میزد که میتوانستی تمامی دندان هایش را ببینی
بدون گفتن حتی یک کلمه به دویدن ادامه دادیم که خود را در نزدیکی چشمه ای کوچک پیدا کردیم جلو رفتیم و از آن چشمه کمی آب خوردیم لحظاتی نشستیم و از زیبایی چشمه که نور خورشید را مانند آیینه ای انعکاس میداد لذت بردیم و سپس از او پرسیدم تو کی هستی ؟
اینجا کجاست ؟
گفت اسمش میکاساست و من مهمان باغ مخفی او هستم
برای اولین بار من مهمان باغ مخفی کسی بودم و از این موضوع در پوست خودم نمیگنجیدم سپس قدم زدیم بعد از ساعت ها صحبت خداحافظی کردیم و او مرا برای مهمانی باغ فردایش دعوت کرد
کارت دعوت به اینصورت بود که فردا ساعت ۷ زیر درخت بلوط
همینقدر کوتاه و مختصر تمام شب را با خود فکر کردم که دختری به زیبایی و پرانرژی او باید دوستان زیادی داشته باشد و من که یک آدم منزوی و افسرده هستم ممکن است مهمانی او رو خراب کنم پس با خودم نتیجه گرفتم ساعت ۱۰ هنگامی که مهمانی دیگر تمام شده است به باغ بروم .
نمی دانم چه شد اما فردای آن روز ناگهان چیزی درونم میگفت باید به آن مهمانی بروم تا زمانی که آماده شدم و به نزدیکی مهمانی رسیدم دیگر ساعت ۷:۳۰ شده بود
به محض ورود چشمم به دختر تنهایی که بر سر یک میز پر از تنقلات نشسته بود جلب شد
او لباس گلبه ای رنگی را که با نوار های سفید ترکیب شده بود را پوشیده بود و موهایش را با پاپیون زیبایی بسته بود
در آن لحظه تمام شجاعتم را جمع کردم و جلورفتم
به محض ورود می توانستم شوق را درون چشمانش ببینم ایستاد و گفت تو واقعا آمدی و دوباره همان چهره و لبخند زیبا را به خودش گرفت نشستیم ، حرف زدیم ، شیرینی خوردیم و درون باغ را دونفره گشتیم و از هرآنچه آنجا بود کمال لذت را بردیم بعد از کمی صحبت با او پی بردم که من بخاطر منزوی بودنم و او به خاطر انرژی زیادش همیشه طرد شدیم و حالا
حالا هردو ما کسی را پیدا کرده بودیم تا درکمان کند حال آن باغ مخفی به اندازه دنیایی برای ما بزرگ شده بود دنیایی که تنها متعلق به ما بود
حال من هر روز مهمان باغی زیبا هستم حال دیگر حرف های دیگران که مرا منزوی و افسرده صدا میکنند مرا نمی رنجاند زیرا حال من هم کسی را دارم چشم انتظار من به دری خیره میشود تا من آن در را باز کنم و ساعت ها درون دنیایی که تنها متعلق به من اوست قدم بزنیم
8 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
6 لایک
خیلی قشنگ و حق بود
مرسی 😘
پخ این اک دوممه🥰🤚
اوکی
ترسوندیم بابا😵
لطفا به پست های دیگه پیج هم سر بزنید