7 اسلاید پست توسط: ɴᴏᴠᴇᴍʙᴇʀ انتشار: 2 ماه پیش 15 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
بخش هشتم داستان (بخش بعدی بخش آخره)
در تاریکی اتاق لبه های شمشیرش به رنگ قرمز براق میدرخشیدند، او همیشه رنگشان را تحسین میکرد، مخصوصا وقتی آنها موقع حرکت های سریع روی هوا ردی بر جای میگذاشتند، هر ضربه ای که میزد بدون اینکه تلاشی کند همه چیز را راحت میبرید، صدای افتادن تکه های چوب کف اتاق دوست داشتنی بود، البته تا زمانی که او در را با لگد باز و لامپ هارا روشن نکند، لامپهای بزرگ سالن تمرین چشم های اسکارلت را سوراخ کردند، درحالی که دوتا شمشیرش را با یک دستش نگه داشته بود با دست دیگرش چشمهایش را سریع پوشاند، البته، کار همیشگی راجر بود، اسکارلت با غرولندی گفت: لعنت بهت، نمیتونی اون لامپارو روشن نکنی؟ راجر با پوزخند همیشگی اش کنار دیوار ایستاد و گفت: فکرکنم مزاحمت شدم نه؟ مثل همیشه موهای نیمه بلند مشکی اش را با کش بسته بود، اسکارلت آرام دستش را از روی چشمهای خاکستری اش برداشت و چند بار پلک زد، همچنان میتوانست بییند، خبر خوبی بود. سپس با لحن طعنه آمیزی گفت: دلیلی برای کرم ریختنت داری یا اینکه فقط سعی داری منو کور کنی؟ راجر سرش را تکان داد و جواب داد: نه فقط میخوام به چالش بکشمت، نظرت چیه باهم تمرین کنیم؟ اسکارلت پوزخندی زد و گفت: میخوای من به چالش بکشمت؟ باشه.
هردو باهم به بیشه زار نزدیکشان رفتند، آفتاب ملایمی موهای اسکارلت را قرمز تر از همیشه نشان میداد، شمشیرهایش را نگه داشته بود و به راجر نگاه میکرد، درحالی که راجر فقط دست به سینه ایستاده بود، اسکارلت گفت: با چی میجنگی؟ راجر از توی جیبش چیزی در آورد، یک چنگال طلایی. اسکارلت پلک زد و گفت: ایسگا کردی؟ راجر جواب داد: نه، این قابلیت جدیده. سپس چنگال در دستش بزرگ شد، درواقع چنگال نبود، نیزه سه سر راجر بود، اسکارلت دوباره طعنه زد: آهان، یه چنگال غول پیکر، یادم میمونه.
راجر از فرصت استفاده کرد و به طرف اسکارلت حمله کرد ولی اسکارلت سریع بود و جلویش را گرفت. سپس اسکارلت حمله کرد و تقریبا موفق شد نیزه راجر را از دستش در بیاورد، راجر کمی عقب رفت و گفت: مثل اینکه زیادی آسون گرفتم. ناگهان نیزه ای که آبی میدرخشید را کنارش چرخاند و بعد از بالای سرش رد کرد و به زمین زد، زمین لرزید و ریشه ها بیرون زدند و به طرف اسکارلت حمله ور شدند، اسکارلت به طرفشان دوید و جاخالی داد، با شمشیرهایش ریشه هارا مثل آب خوردن برید. راجر ریشه های بیشتر و بزرگتری به طرفش فرستاد، ولی اسکارلت همه را راحت برید. لحظه بعد اسکارلت روی هوا بود و سعی کرد که راجر را خلع سلاح کند، که البته او جلویش را گرفت، اسکارلت گفت: پز میدی؟ جالب بود. راجر لبخندی زد و گفت: جای تو بودم انقد زود نتیجه نمیگرفتم. ناگهان ریشه های بیشتر از زیر پای اسکارلت بیرون آمدند و قبل از اینکه اسکارلت بتواند کاری کند دور مچ هایش پیچیدند و شمشیرهایش را از دستش به طرفی پرتاب کردند، بعد کاملا دور بدنش پیچیدند، اسکارلت که غافلگیر شده بود گفت: چی؟ راجر ادامه داد: حواست زیادی پرت چیزاییه که نباید باشه، بیشتر به اطرافت توجه کن. سپس با تکان دادن عصایش ریشه ها از دور بدن اسکارلت باز شدند و اورا رها کردند، راجر همچنان ادامه داد: اگه من آدم بده بودم قطعا همینجا میکشتمت ولی از طرفی که نیستم شانس آوردی. اسکارلت لباسهایش را تکاند و شمشیرهایش را در غلاف گذاشت و گفت: چنگال حقه جدید بود.
راجر پوزخندی زد و گفت: گفتم به چالش میکشمت، بعدشم تو فقط یه ساله اینجایی، همه حقه های من توی یه سال رو نمیشن.
اسکارلت گفت: دوسال درواقع.
راجر شانه هایش را بالا انداخت و گفت: فرقی نداره _لحظه ای مکث کرد_ خب حالا که من بردم نظرت چیه یه لقب بهت بدم؟
اسکارلت نفسش را بیرون داد و گفت: لقب؟ همین الانم دارم.
راجر گفت: ردبلید تکراریه، باید صدات کنن مکائیستو.
اسکارلت گفت: چی چی؟
راجر تکرار کرد: مکائیستو، معنیش یه چیزی تو مایه های کلاغ قرمز یا یه همچین چیزی میشد، به نظرم بهت میاد.
اسکارلت گفت: مکائیستو _اسم را تکرار کرد تا با تلفظش آشنا شود، کمی لبخند زد_ اسم خوبیه. _کمی مکث کرد، بعد ادامه داد_ اگه قراره من مکائیستو باشم پس تو دیگه نباید پوزایدون *یکی از خداهای یونان باستان که نیزه سه سری داشت و قدرتش کنترل دریاها بود* باشی، صدات میکنم لوسیفر، چطوره؟
راجر خندید و گفت: جالبه، حالا آدم بده شدم؟
اسکارلت گفت: اگه کسی نشناستت با اون نیزه و موها و قیافه فکر میکنن از وسط کامیک بوک پریدی بیرون.
راجر لبخندی زد: به عنوان تعریف در نظرش میگیرم.
***
خرابه ای که فرو نریخته بود، اسمی که اسکارلت به باقیمانده برج داده بود، با چراق قوه روشنش دورو بر را چک کرد تا شاید کسی مانده باشد، ولی هیچکدام از اعضای اونجرز آنجا نبودند، قلبش تند تند میزد، از آسانسور استفاده نکرد، از پله های تاریک برج طبقات را یکی دوتا بالا رفت و به طبقه ای که سلول ها بودند رسید، در سلولی که الکس در آن نگهداری میشد کنده شده بود و روی زمین چاپ استیک و رشته های نودل دیده میشد. اسکارلت اخم کرد، بعد از آن اتاق نشیمن را چک کرد، میز و صندلی ها شکسته و همه جا پراکنده شده بودند، حالا دیگه مطمئن بود چه اتفاقی افتاده است و دلش ریخت. نیزه تمام مدت به صورت قاچاقی دست الکس بوده و آنها متوجه اش نشدند، بعد الکس اونجرز را گمراه کرده تا او نتواند اینجا باشد که از نیزه بر علیهشان استفاده کند، او ریشه هارا احضار کرده بود تا… اونجرز را بگیرد؟ سوراخ های روی زمین و سقف جای ریشه های تنومندی بودند که زمانی زیر خاک مدفون بودند.
هیچکدام از کارهایش بدون غافلگیری نبودند، اول معلوم شد الکس پسر جیسون است بعد هم اونجرز را گروگان گرفته، تا… البته، این یک تله بود، الکس اسکارلت را میخواست. با فهمیدن این نکته ها حتی بیشتر از قبل از همکاری با آنها پشیمان شد، آنها را در خطر قرار داده بود و الان ممکن بود همه اتفاقات قبل تکرار شود… نه او نمیتوانست بگذارد کسی کشته شود. چشمهایش را مالید، لحظه ای چهره بی جان و سفید راجر در ذهنش نقش بست، چشمهایش را باز کرد و نفس عمیقی کشید و دستهایش را مشت کرد، اول به آزمایشگاه تونی رفت و ردیاب را با کیفش برداشت، سپس درحالی که موهایش را میبست از برج بیرون زد، او این قضیه را همین امشب تمام میکرد.
***
سردرد، چیزی بود که کم کم تونی احساسش کرد، چشمهایش را باز کرد، همه جارا تار میدید، سعی کرد تکان بخورد اما نتوانست، دقت که کرد متوجه شد چیزی محکم دور بدنش پیچیده اما طناب نبود، چندبار پلک زد تا تاری کمتر شود، ریشه گیاه؟ این چیزی بود که دورش پیچیده بود. زمزمه کرد: چه کوفتی…
صدای قدم هایی را شنید که به او نزدیک میشد، بالا را نگاه کرد تا نکاهی به فرد بیاندازد، الکس مثل کودکی کنجکاو به او چشم دوخته بود، آرام گفت: خوبه که بیدار شدی، فکرکردم خیلی محکم زدمت. سپس نگاهی به بقیه اونجرز انداخت، حالا همه آنها بیدار بودند، همه پیچیده شده در ریشه ها، مثل ساندویچ. الکس با لبخندی پیروزمندانه گفت: فکرمیکردم گول زدن و گرفتنتون سخت تر از این حرفا باشه. استیو با عصبانیت گفت: چی میخوای؟ الکس جواب داد: تابلو نیست؟ اسکارلت با شمشیرا میاد کمکتون و منم از شما به عنوان طعمه استفاده میکنم.
ناتاشا پرسید: چی باعث میشه فکرکنی میاد دنبالمون؟
الکس رک گفت: اره درسته گند زدین و حرف منو گوش دادین، ولی اسکارلت هرچقدرم آدم سرد و بی اهمیتی به نظر بیاد به دوستاش و جون آدما اهمیت میده، یه ذره زیادی هم اهمیت میده، برای همینه قراره بیاد دنبالتون و منم قراره آماده باشم.
اونجرز نگاه های نگرانی رد و بدل کردند، قضیه خیلی شخصی بود.
***
اسکارلت دوباره به مغازه ساعت فروشی ریموند رفت، همینکه ریموند ورود اسکارلت را دید نگران شد، ۳ دیدار در یک روز مثل روز های شلوغی بود که با گروه بودند، همیشه سرگرم کار، ولی لزوما اتفاق خوبی نمیفتاد معمولا اتفاقات بدی افتاده بود، تا ریموند خواست بپرسد که چه اتفاقی افتاده اسکارلت گفت: باید شمشیرارو قرض بگیرم. ریموند اخم کرد و گفت: قرض؟ شمشیرای خودتن.
ریموند حدس زد اتفاقی افتاده باشد که او شمشیرهایش را پس بخواهد، سیگاری روشن کرد و گفت: دنبالم بیا، تو راه بگو چیشده. ریموند به سمت در پشتی کوچکی در مغازه پیش رفت اما در پشتی به بیرون باز نمیشد بلکه به راه پله ای میرسید که به زیرزمین میرفت، درحالی که از پله ها پایین میرفتند اسکارلت به طور خلاصه و سریع برایش تعریف کرد چه اتفاقی افتاده، ریموند در جواب فقط پکی به سیگارش زد، جواب بهتری نداشت. وقتی به زیرزمین رسیدند ریموند لامپ هارا روشن کرد، زیرزمینی بزرگ با کلی ساعت دیگر که در آنجا نگهداری میشدند و در میان ساعت ها چیزهای دیگری از قبیل لباسها و زره های جنگی، تیر و کمان و سپر و انواع و اقسام اسلحه و شمشیر نگهداری میشد، شمشیر ها در یک کمد چوبی بودند که درش قفل داشت، ریموند قفل را باز کرد و کنار رفت، اسکارلت در کمد را باز کرد و ثانیه ای به شمشیرها چشم دوخت، دست هایش را دراز کرد تا آنها را بردارد، ثانیه ای منصرف شد ولی بعد آنهارا برداشت. همان حس قدیمی و آشنارا داشتند، شمشیر در جواب کمی قرمز درخشید، انگار از اینکه دوباره در دستهای اسکارلت بود خوشحال شده بود. غلاف و کمربند شمشیرهارا برداشت و شمشیر هارا غلاف کرد، ولی نمیتوانست همینطوری بیرون برود، نیاز داشت شمشیر هارا مخفی کند، به ریموند گفت: لباس چی داری؟ ریموند او را به طرف بخش لباسها راهنمایی کرد، جایی که اسکارلت یک لباس سیاه با شلوار و یک بوت ساق بلند و شنل پوشید، کمربندش را دور کمرش دوباره بست و این دفعه شمشیر ها کاملا زیر شنل پنهان بودند، ریموند یک دور کاملا اورا برانداز کرد، مثل قبل شده بود، اسکارلت دوباره خودش شده بود. بدون حرف دیگری اسکارلت از مغازه بیرون زد و تبلت را چک کرد. موجی را شناسایی کرده بود، این قطعا الکس بود.
***
شمشیر ها در دست جیسون میدرخشیدند، آماده به جنگ گفت: بیا تمومش کنیم. نیزه سه سر در دست راجر بیشتر درخشید، بقیه اعضای گروه در بیشه زار درحال جنگ با بقیه افراد جیسون بودند، اسکارلت با خنجرش در بیشه زار با تمام سرعت به طرف جنگ بین جیسون و راجر میدوید، باید تا قبل از اینکه اتفاق بدی بیفتد به راجر کمک میکرد. در طرف دیگر کنار دره سنگی راجر با کمک نیزه به طرف جیسون سنگ پرتاب میکرد، جیسون راحت با شمشیر ها سنگ هارا میبرید، درحالی که اسکارلت با تمام سرعت از لا به لای درختان میدوید بعضی از افراد جیسون به او تیر پرتاب میکردند و اسکارلت جاخالی میداد، تقریبا از بیشه زار بیرون رفته بود که افراد جیسون محاصره اش کردند، خنجرش را بزرگ کرد تا با آنها بجنگد.
***
اسکارلت به مخفیگاه الکس رسیده بود، داخل شد. از توی راهرو های تاریک نیمه خرابی که دیواره هایش با ریشه و گیاه های پیچ در پیچ پوشیده شده بود گذشت و به محیط بزرگتری رسید، بوی گیاه تازه و آب مشامش را پر کرد، راهش را ادامه داد تا به محیط دیگری رسید و اخم کرد، اونجرز را دید که توسط ریشه ها روی زانو هایشان گیر افتاده بودند، اونجرز از دیدن اسکارلت خوشحال و وحشت زده شدند، استیو با صدایی آهسته گفت: اسکارلت جلو نیا، این یه تلهس!
اسکارلت نزدیکتر آمد و گفت: روی همین حساب کردم.
ناگهان از بالای سرش یک گنبد فلزی روی سرش افتاد و اسکارلت زیرش حبس شد. الکس از طرف دیگر آمد و با نچ نچ گفت: نباید زیاد جلو میومدی.
صداهایی از زیر گنبد آمد، ناگهان نوک شمشیرش از گنبد بیرون زد. بعد با شمشیرش فلز را برید و نصف کرد، جای برش روی فلز به خاطر گرمای زیاد کمی میدرخشید، اسکارلت ایستاد، شنلش را در آورد و گفت: تا هرجایی که بخوام میام.
اسکارلت از دیدن سلاح راجر در دستهای او عصبانی بود، شمشیر هایش با نور قرمز خیره کننده ای در دست هایش میدرخشید، الکس نیزه را محکمتر گرفت، نور آبی اش خالص نبود، نه مثل قبل، بیشتر به سبز میزد. الکس آرام گفت: مثل اینکه باید از راه سخت بریم.
سپس مبارزه شروع شد. الکس از همان اول از ریشه ها استفاده کرد تا او اسکارلت را خلع سلاح کند. اسکارلت ریشه هارا برید و جهشی به سمت الکس کرد، الکس سریع جلویش را با نیزه گرفت، برخورد شمشیرها با نیزه جرقه ایجاد کرد، اسکارلت به ضربه زدن ادامه داد و سعی کرد تا نیزه را از دستش به طرفی بیاندازد، الکس هم سعی کرد فرصتی پیدا کند تا اورا بکشد. همینطور که میجنگیدند الکس ادامه داد و پا پس نکشید. همینطور که میجنگیدند او برای برتری پیدا کردن ریشه های بیشتری را به سمت اسکارلت میفرستاد و خودش رد شمشیر های اسکارلت در هوا را تماشا میکرد تا اسکارلت خسته شود با لحن مغرورانه ای گفت: تا ابد نمیتونی جلوشونو بگیری.
اسکارلت همینطور که با سرعت همه شان را میبرید فکری به ذهنش زد، نشانه گرفت و ناگهان یکی از شمشیرهایش را به طرف دست الکس پرتاب کرد، الکس واکنش نشان داد و جاخالی داد اما به اندازه کافی سریع نبود، شمشیر به جای اینکه کاملا در دستش فرو رود از کنار دستش رد شد اما باز هم آن را زخم کرد، نیزه را با دست چپش گرفت و در این فرصت کوتاه اسکارلت توانست به او حمله کند و نیزه را از دستش به طرفی پرت کند. سپس درحالی که بالای سرش ایستاده بود گفت: این قضیه تمومه. الکس جواب داد: مطمئنی؟ ناگهان زیر پای اسکارلت خالی شد و او توی یک تور فلزی فرود آمد، بعد تور جمع و بسته شد و توسط یک دستگاه بالا کشیده شد، اسکارلت تور را راحت برید و روی زمین افتاد، وقتی از توی تور بیرون آمد و ایستاد ناگهان دردی در کمرش احساس کرد، انگار چیزی در بدنش فرو رفت، وقتی عقب را نگاه کرد متوجه شد چه اتفاقی افتاده، الکس سریع نیزه را برداشته بود و از پشت حمله کرده بود. الکس نیزه را از پشتش بیرون کشید و شمشیر از دست اسکارلت افتاد، نفسش تند شد و روی زانو هایش افتاد، الکس پیروزمندانه خندید، اونجرز بعد از دیدن این صحنه شوکه شدند و سعی کردند از ریشه ها بیرون بلغزند، استیو بلند داد زد: ای عوضی! اسکارلت به پهلو روی زمین افتاد، الکس خنده پیروزمندانه دیگری کرد، نیزه را زمین انداخت و رو به اونجرز کرد و گفت: این اتفاقیه که وقتی کسی جلوی من وایسه میفته.
سپس جلوی اسکارلت خم شد و شمشیرش را برداشت، بعد از پشتش رد شد تا شمشیر دیگر را بردارد و ادامه داد: حالا شمشیرا مال منن. کمی امتحانشان کرد و ژست گرفت، ناگهان اسکارلت از پشت با نیزه محکم به سرش ضربه زد و گفت: هیچوقت برای تو نمیشن. نیزه در دستش کمی آبی درخشید و بعد مثل راجر آن را چرخاند و ریشه ها از دور اونجرز باز شدند، بقیه دورش جمع شدند تا اورا چک کنند، تونی پرسید: خوبی؟ اسکارلت که کنار الکس ایستاده بود شمشیرهایش را برداشت و غلاف کرد و گفت: آره خوبم چیزیم نشد. سپس با کمک نیزه دست های الکس را از پشت بست و پرسید: الان کجا ببریمش؟ ناتاشا جواب داد: بسپرش به من، میبرمش یه جای مناسب. تونی که همچنان کمی سرگیجه داشت گفت: خوب زدیش.
استیو پشت اسکارلت ایستاد و دید که او خونریزی ندارد، تعجب کرد و پرسید: فکرکنم جدی خوبی. اسکارلت لباسش را بالا زد، یک محافظ پوشیده بود، لبخند کمرنگی زد و گفت: یه ذره نقش بازی کردن ضرری نداره. چند دقیقه بعد همه آماده رفتن بودند، اما برج خرابه بود پس تونی پیشنهاد داد همه به خانه او بروند، پس همه در شب به سمت خانه اش رفتند و از اسکارلت هم خواستند همراهشان بیاید تا درباره اتفاقات صحبت کنند.
7 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
13 لایک
عاح
به به
دمتم گرم سلطان
تستت عالی بود🧃
لایک شد🍇
#جهت_حمایت
عالییی
بعدی آخریشه؟😔دوست ندارم تموم بشه
شاید یه ادامه ای بنویسم😔
عالی بود✨️