
مرسی که میخونید.
قطره هایی ناامید، از آسمان سقوط میکند. یادآور اینکه معبود آسمانی چه مهربانانه اشک هایش را تقدیم غبار های فراموش شده میکند. قدم بر روی جادهی خیس میفشارد، و اگر جاده میتوانست جوابش را بدهد از او میپرسید: انتهای این راه غبارآلود کجاست؟ انتهایی وجود دارد؟ یا باز هم باید آرزو کند و آرزویش بی جواب بماند؟ در کجا؟ در سلول های مغزش. با چشمانش به آسمان گریان نگاه میکند که قطره هایی پاک را به او میسپارد. اما دقایقی بعد حتی کسی متوجه نخواهد شد که معبودش اشک های پاکش را به آغوش پسر هدیه میکند. میتواند چشمانی را که قلبش را هدف گرفته اند حس کند. نه. قلبش را نه، سرش را.
لولهی اسلحه را روی سرش حس میکند. حالا دیگر ملایم نیست، حالا به جمجمه اش فشار میاورد. آن لولهی سرد که بوی مرگ و غبار میدهد. بوی منفوری که شاید یک زمانی زیبا بود، شاید یک زمانی اصلا به چشم نمیامد. -«بزار معرفی کنم اندرسون... کنت کندی.» کنت کندی. باز هم صدای آشنای دیگر که در رویاهایش آن را غریبه میدید. اما چه حیف. رویا دور تر از آن است که با دراز کردن دستش بتواند آن را در چنگش بگیرد. انحنای لب کانر بالا میاید، نه به شکل یک لبخند، پوزخند میزند. از آن پوزخند هایی که وقتی از خنجر را از پشت سرت حس کنی مهمان لب هایت میکنی. اما این بار دستهی خنجر دست خودش بود. کانر کلماتش را میسازد:« فکر کردم من اونی هستم که نقاب داشتم،ولی مثل اینکه تنها نیستم کندی.»
کنت میخندد. شاید عقلش را از دست داده. عقلی که از نفرت پوسیده و زهرش در خونش فرو رفته. اسلحهاش را بیشتر به جمجمهی کانر میفشارد:« بیخیال اندرسون. این چیزی نبود که میخواستم. حداقل یکم نمایش بازی کن. اینجا انتهای جادهی توعه.» انتهای جاده. سوالی که اشک های آسمانی جوابش را ندادند. سوالی که تبدیل به یک آرزو شد. آرزویی که... -«کنت!!!» هر دو نفر سرشان را برمیگردانند. با اینکه صدای فریادش می نواخت که کیست. اما برای دیدن آن شلعه های زرد چشمانش برگشتند. کنت زمزمه میکند:«الیزابت..» و نگاهش را به اسلحه ای میدهد که در دستان لرزان دختر قلب کنت را نشانه گرفته. -«چیکار داری میکنی بت؟!»
الیزابت فریاد میزند:«خودت داری چیکار میکنی؟! بهم بگو کنت! داری چه غلطی میکنی؟!» کانر تماشا میکند. مثل یک تماشاچی. اما نمیداند چگونه قمار کند. کدام بازیکن را انتخاب کند؟ کدام اول ماشه را خواهند کشید؟ کنت درحالی که اسلحه اش را کمی از سر کانر فاصله میدهد زمزمه میکند:«بت-» -«خفه شو!» اینبار اشک از شعله های سرکش چشمان دختر سرازیر میشود و باران بیرحمانه اشک ها را در خود میبلعد. شاید هم از مهربانیاش بود. این را فقط معبودش میداند. صدای الیزابت میشکند:«من نمیخواستم تو آدم بدهی داستان من باشی کنت...» اما داستانی که درکار نیست. اینجا همان حقیقت بیرحم است که، همان حقیقتی که به تلخی شناخته شد. -«بیا برگردیم کنت. بیا فراموشش کنیم. میتونیم با هم از اینجا بریم. بدون اینکه یک خائن باشیم. میتونیم...»
گلولهای به پرواز در میاید و کلمات الیزابت را به مایع قرمز رنگی بدل میکند که از دهانش سرازیر میشود. چشمان دختر گشاد میشود و روی زانو هایش میفتد و اسلحه از دستانش رها میشود. کنت وقتی گلوله را به سمت او میفرستد زمزمه ای سر میدهد اما صدایش در گوش های الیزابت خاموش است. کانر سر جایش میایستد و به دختری نگاه میکند که شعله های چشمانش کم نور میشنود. شعله هایی که در کنار کنت همیشه زیبا تر بودند. دوباره اسلحه روی سر کانر قرار میگیرد و نگاه کانر در چشمان بیقرار کنت کندی گره میخورد. شاید واقعاً عقلش پوسیده بود. -«حالا نوبت توعه اندرسون.»
صدای شلیک گلوله دوباره در گوش هایشان نواخته میشود. این بار در سینهی کنت فرو آمد. از سوی عاشق و دلباختهای که خودش را همراه با معشوقش به برزخ میکشد. از سوی کسی که برای آدم بدهی داستانش دستانش را آلوده میکند، تنها با اینکه همراه با هم در جهنم پناه بگیرند. و پایان کنت کندی همینجاست. او روی زمین میافتد و اسلحه اش همراه خودش سقوط میکند. الیزابت آخرین نفس را همراه با کلماتش بیرون میدهد:« تو هم باهام میای کنت...» شاید در راهشان بتواند آوازش را در گوش های پسر بنوازد. گوش هایی که شاید بالاخره از آواز ها و زیبایی ها استقبال کند. این فقط پایان کنت نیست. پایان الیزابت کلارک و کنت کندی، و پایانی برای نمایش حقیری بود که کانر روی جادهی بی انتها تماشایش میکرد. شاید اینبار نه حقیر باشد نه شاهکار. اینبار پایانی بی انتها بود که در آن آرزو ها هم گم میشدند.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
توییت اسکیز (بررسی)
کلبه (بررسی)
توروخدا ناظران زیبا🥺🥺
ادمین زیبا پین؟
چقد خوب مینویسییی
چقدر تو خوبی:))
من فقط حقیقتو میگم
چرا؟
چی چرا
امتیاز
همینجوری
هنوز زنده ای؟
آره هنوز زندم. جدی میگم
مهشری مثل همیشه
مرسی💕:))
خواهش
زنده ای رفیق؟
زندم، چطور مگه
هیچی ،اخه نبودی یک مدت
مغزم نمیکشه داستان بنویسم فعلا
اصلا موندم با هفت تا لایک چرا دارم ادامه میدم
به این فکر کن ۷ نفر هستن که میان به پروفایلت سر میزنن و وقتی میبینن پارت جدید گذاشتی ذوق میکنن و میان تو پست
=))))))