
باران، باران و باران . در میان اشباح و مه غلیظ خیابان پرونوس یک مغازه با دکور سنگ مرمر میبینم . احتمالا مغازه پولدارها است و بچه گل آلودی با یک چمدان کهنه مثل من را آنجا راه نمیدهند . چاره ای نیست ، نزدیک نیمه شب است و شهر در خواب فرو رفته . من کسی را ندارم؛ به دری چوبی با تزئین قفنوس و سیمرغ و چند گل نزدیک میشوم . بالای در پلاکاردی طلایی است که رویش حکاکی شده : کتابخانه هایکا . کتابخانه؟ ایول! دستم را به سمت کوبه ی فلزی در میبرم که.. در خود به خود باز میشود ، سوتی میزنم و میگویم : جالبه! مغازه.. نه کتابخانه ها پیشرفت کرده اند . در را پشت سرم میبندم ، کف چوبی کتابخانه خیس شده است ، باید عذر خواهی کنم. آب دهانم را قورت میدهم و با صدای نسبتا بلندی میگویم: کسی اینجاست؟ جوابی نشنیدم . برخلاف بیرون ساختمان داخل آن کاملا قدیمی بود . بوی چوب و قهوه میآمد. صدای موزیک کلاسیک و میو میوی گربه ها از جایی دور شنیده میشد . و.. کتاب ها! کتابخانه سقفی گنبدی شکل داشت و از کف تا سقف را پر کتاب کرده بودند . با میز و صندلی های گردِ چوبیِ چهارنفره . به پیشخوان نزدیک میشوم . دوباره میگویم: کسی اینجا هست؟؟
صدایی گفت: اومدم! و بعد زنی با موهای طلایی و چشمان آبی پشت پیشخوان حاضر شد . کت شلواری نسکافه ای پوشیده و شالی مشکی دور گردنش بسته بود : به کتابخونه هایکا خوش اومدین ، کمکی میتونم بکنم؟! بعد آهی کشید: کسی اینجا هست؟ لب و لوچهام آویزان میشود: اینجام. خم شد و وحشت کرد: خدای من! تو..تو نصفه شب زیر بارون.. سرما میخوری پسر! بعد با صدایی آغشته به عصبانیت گفت: نونا ، بازم خوابی؟! تعجب میکنم ، آخر جز من و او کس دیگری اینجا نیست. دندان هایش را بهم فشار داد و جیغ کشید: نونا! فورا بیا این پسر رو خشک کن و گرنه جات توی انبار کتاب های نفرین شدهست! اینجا بود که احساس گرما کردم . نه تنها پلیور سبزم ، بلکه موهایم هم خشک شده بود . پیرزنی در گوشم زمزه کرد: موهات مثل آتیشه . جذابی اما خطرناک بچه جون! از جایم پریدم . خطرناک ؟ من؟ دختر از پشت پیشخوان بیرون آمد و روبه هیچ چیز فریاد زد: واقعا که ! مشتری هامو نترسون ! باید بری و .. نیشخندی میزند: اتاق گربه هارو تمیز کنی . صدای قدم هایی میآید و پیرزن زمزمه میکند: از گربه ها متنفرم! دوباره لبخند بر روی لبان دختر میآید : من پنهلوپه هستم صاحب اینجا ، بیا بشین . کمکی میتونم بهت بکنم ؟ راستی اسمت چیه؟ نصفه شب اینجا چیکار میکنی؟ سد میشکند و حرف ها سرازیر میشوند.
نه ، نه مزاحتمون نمیشم فقط سردم بود برای همین... . پنهلوپه اخمی کرد: حتی فکرشم نکن! شانه هایم را گرفت و روی یک صندلی نشاند ، بعدهم دستش را بالا برد و یک لیوان جلویم آمد . باورم نشد پس پرسیدم : این چیه ، اینو از کجا آوردی؟ پنهلوپه دهانش را کج کرد: فکر میکردم فهمیده باشی دیگه . اینجا یه کتابخونه ی معمولی نیست که پسرجون! این هم که واضحه چای سیاهه . نماد افرادی که گفتگو های عمیقی دوست دارن . افراد جامعه گریز . افراد... آه بگذریم ، اسمت چیه ؟ درحالی که چای را مزه مزه میکردم جواب دادم: تئو. دستی به سرم کشید: تو چقدر نازی ! این وقت شب زیر بارون فکر نکردی سرما میخوری؟ اما بعد لبخند به روی لبش آمد: نکنه میخواستی مریض شی تا نری مدرسه؟؟ سرم را پایین انداختم: چای خوشمزه ای بود ، ازتون ممنونم خانم . لپ هایش را باد کرد: پس که نمیخوای بگی. بچه ی بدِ بدِ بد. روی زمین نشست تا گربه ای قهوه ای با راه راه سفید را نوازش کند: همسنتو که بودم پدر و مادرم من رو رها کردن . من هم آواره خیابون ها بودم . درسته بدبخت بیچاره بودم اما سعی میکردم علاوه بر بقای خودم به گل ها و گربه ها هم کمک کنم . میدونی چی شد؟ چشم هایش برق زدند: طبیعت پدر و مادرم رو پودر کرد! از جا پریدم: و تو خوشحال شدی؟؟ سرش را تکان داد: من فقط چهارده سالم بود ، هرروز بهم میگفتن تو از پرورشگاه اومدی . برام غریبه بودن پس.. آره.. آره خوشحال شدم. پاهایم را تکان دادم: مامان من هم بهم میگه از پرورشگاه آوردمت ولی من همه چیز یادمه . مطمئنم برای این بهم میگه که قدرشو بدونم . پنهلوپه ادامه داد: و اینطور شد که فهمیدم روح های طبیعت بهم اعتماد کردن ، برای همین شروع کردم به ساخت این کتابخونه . واسه ی همینه که تو بدون اینکه بفهمی لباس هات خشک میشه ، از آسمون چای برات میاد . برای همین اینهمه گربه اینجاست . برای همین اینهمه کتاب هست . کتاب های عادی برای مردم عادی . کتاب جادویی . کتاب های نفرین شده .
شروع کردم به دست زدن: واقعا باهوشی پنهلوپه . میخوای با تعریف کردن داستان زندگیت منو اینجا نگهداری؟ پنهلوپه لبخندی زد . لبخندی که پر از حرف ها بود که نمیخواست بزند . یک آن دلم برای سوخت . دختری که تنها ۱۴ سالش بود ، از خانه بیرونش انداختند . روح طبیعت فکر میکرد به او لطف میکند و پدر و مادرش را کشت . تنهایی کتابخانه راه انداخته بود و وقتی در خیابان ها میچرخید کتابخانهای نبود ، آدمی نبود که به آن پناه ببرد . به حرف آمدم: دیروز مادربزرگم فوت کرد و تمام مدت سعی میکردم به عزاداران کمک کنم . براشون آب میبردم برای همین وقت درسخوندن هم نداشتم و.. امروز توی امتحان نمره کامل رو گرفتم . مامانم هم فکر کرد من تقلب کردم و دعوامون شد ، منم از خونه زدم بیرون و حالا هم اینجام . پنهلوپه مچ دستم را گرفت: دوست دارم بهت کمک کنم ولی بخاطر یه نمره نباید اینجا باشی ، تو باید برگردی خونه . دندان هایم را روی هم فشار دادم: هرگز . به هیچ عنوان! پنهلوپه: یعنی میگی ترجیح میدی توی خیابون باشی تا یه خونه ی گرم؟ میدونی هرچقدر هم که عصبانی باشی ، مادرته . به ناچار حقیقت را به او گفتم: مامان من مشکل روانی داره ، این جریان نمره فقط یه بهونه بود . لرزیدم: نمیخوام بلایی که به سر بابام ، مادربزرگم و همسایهمون اومد به سر منم بیاد . پنهلوپه بلند شد و دستش را روی شانهم گذاشت : من.. من متاسفم . خیلی از بچه ها با قیم مشکل دارن ، برای همین آمار فرار از خونه داره بالا میره ، در مورد تو نه . ولی باید بدونی اینکار اصلا خوب نیست چون خونه ی تو جایی هست که توش زندگی کردی . فرار از خونه اشتباهه؛ اما تو بچه ، میدونستی میتونی پیش یکی بیای ، نه؟ لب بالایم را جمع کردم: مگه من قبلا اینجا اومدم ؟ پنهلوپه به یکی از قفسه ها اشاره کرد: نه .
دوباره گفت: نه. بلافاصله چیزی دیدم که چشمانم گرد شد . کتابی با جلد سرمه ای پرواز کرد ، آمد و روی میز آرام گرفت . روی آن با حروف سبز( واقعا ترکیب بد رنگی بود) نوشته بودند: افسانه های دروغینی که واقعی هستند پنهلوپه صفحه ۶۸ را بازکرد: بیا ، اینو بخون . کتاب را از دستش گرفتم و لند بلند شروع به خواندن کردم: افسانه فرشته های راندهشده . شاید تاکنون شنیده باشید کسی بگوید: تو فرشته ی بی بال یا فرشته ی زمینی منی . جالب است بدانید واقعیت دارد . سال ها پیش دو فرشته زندگی میکردند . ما میدانیم فرشته ها فاقد احساسات انسانی هستند ، اما این دو قوانین را شکستند و عاشق هم شدند . به همین خاطر خدا آنها را به زمین تبعید کرد . آن دو فرشته هم شروع به تکثیر نسل خود کردند و نسل آنها در سراسر جهان پخش شد . برای همین اکنون افراد خاصی به شکل انسان در زمین وجود دارند که از نسل آن دو فرشته هستند ، چه دورگه و چه خون اصیل همه ی آنها افرادی استثنایی با اخلاق متفاوت از سایرین هستند و گفته میشود آنها بعد از مرگ در آسمان سرزمینی اختصاصی برای خود دارند . این افراد در زندگی زمینی خود نیز ممکن است احساسات خاصی به هم داشته باشند ، مثلا مثل احساس خواهری یا برادری و جالب اینجاست هرگز نمیفهمند این حس واقعیست . این افراد... . پنهلوپه با صدای خشکی گفت: کافیه. گفتم: افسانه ی جالبیه . اما ربطش به من چیه؟؟ پنهلوپه گفت: تو واقعا نفهمیدی؟؟ تو یه فرشته دورگه هستی . برای همینه اینجا وایسادی و حتی فکر نکردی من ساحره یا جادوگرم و میخوام بلایی به سرت بیارم. تئو ، باید بیشتر فکر کنی.
لبخند زدم: پس یعنی افرادی که احساس نزدیکی شدیدی به هم دارن.. پنهلوپه صورتش را به من نزدیک کرد: در هر شرایطی نه ولی میتونن از نسل فرشته ها باشن . چشمانم را چرخاندم: مثل من و.. پنهلوپه چشمانش را بست و خندید : و تو . بعد بلند شد تا به جایی نامعلوم برود اما بعد پشیمان شد ، برگشت و گفت: هی ، تئو . دوست داری پسرخوندهم باشی؟ برایم عجیب بود: تو.. چی گفتی؟ اینجای کتابم بودم که احساس خستگی و گرسنگی به من هجوم آورد . از پشت میزم بلند شدم ، شکلاتی را باز کردم و شروع به خوردن آن کردم . رو به دفترم گفتم : پنهلوپه ، تئودور . بازم برام از دنیای سحرآمیزتون بگین ، از فرشته ها بگین . ما آدم ها لیاقت نداریم . خدا میدونه تاحالا دل چندنفر رو شکوندم و اونا فرشته بودن . پنهلوپه گفت: اینو جدی نگیر ، فقط یه داستانه عزیزم. تئودور هم سرتکان داد بعد دست پنهلوپه را گرفت و از دفتر خارج شد ، هردوی آنها سفت من را بغل کردند . بهشان گفتم:،دوستتان دارم ، بیشتر از هر آدم واقعیای.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
وایبش>>>
وای خیلی قشنگهههه
ممنونن
لطفا بازم بنویس
کلی داستان تو تستچی هست ولی من حاضر نیستم هیچکدومشون رو بخونم چون فقط مال تو رو میخام
شما لطف داری🦄
من هنوز منتظر داستاناتم
یکی تو بررسیه امیدوارم ناظرمهربون بعضی جاهاشو نادیده بگیره منتشر شه😔🌹
دقت کردی داستان هایی که آدم از خودش یا تخیلات همیشگیش یا احساساتش مینویسه پیوند عمیق تری با خود نویسنده برقرار میکنه؟
این خیلی قشنگ بود،قلمت داره پیشرفت میکنه...اگه داستانای الانت اینقدر خوبن فکر کن شش ماه بعد چقدر بهتر میشه!
بعدم مردم چقدر بدسلیقه ن،چرا فقط نوزده نفر خوندن؟
درواقع همه شخصیتارو از روی خودم نوشته بودم🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀 و همینطور.. ممنونم!
آره متوجه شدم!
خب فعلا سیوش میکنم عصر بخونم
هروقت داستان گذاشتی باید خبرم کنی دختر.
میخواستم جواب ندم ولی نمیتونم جواب ندم🌌💔
بعد خواندن این: وقتشه از خانه فرار کنیم بریم کتابخانه
وقتی عزیزانت کنارت باشن بیشتر میچسبه
درسته
منو ببرین یه کتابخونه اینشکلی میخام فرار کنمم
منم>>>
واییی چه باحالل بودد این یکیی
تشکرر