
سلام سلام اینم از قسمت دو بعدی را وقتی که لایک و کامنت ها به 15 برسه میزارم

(خب اول بالا رو بخون 👆👆خب بریم یک یادآوری کنیم (+این علامت مرینت هست. =این علامت مارسل. %این مارتا و @یعنی یک حرفی رو داخل فکرش میگه) خوب انچه خواندیدکوتاه هم بریم چی چرا من باید برم پیش عمو تام و خاله سابین....... خیلی بی انصاف هستید....... خب بریم سراغ داستان👈👈

از زبان مارک (پدر نرینت اینا)@ :وقتی رسیدیم اونجا همه پیاده شدیم که مارتا گفت:کاش ابجی هم اینجا رو میدید حتما عاشقش میشد مگه نه اونی چان %@:وقتی رسیدیم اونجا همه پیاده شدیم تا به اونی چان گفتم:اگه ابجی اینجا رو میدید خوشحال میشد مگه نه =@:وقتی یخیخی اینو از من پرسید شکه شدم و بهش گفتم اره خیلی خوشحال میشد حالا بیا بریم داخل %:اره بریم اونی چان %@:وقتی رفتیم داخل خونهی بزرگی بود یک اتاقیش رو دیدم و به مارسل و ما مان بابا گفتم که این اتاق رو اجازه ندارن بردارن چون برای ابجیم هست =@:داشتم اتاق ها رو میدیدم که یخیخی گفت این اتاق رو اجازه ندارین بردارین چون برای ابجیم هست که مامان گفت واسه چی ماریا(مامان مرینت اینا) @:وقتی این حرفش رو شنیدم اعصبانی شدم و گفتم
برای چی اون که اینجا نیست زود باش یه اتاقی رو انتخاب کن زود باشین که یکدفعه مارسل اومد و گفت:چته چرا سر ابجیم داد میزنی =@:از طرز حرف زدن مامان با مارتا خوشم نیومد و دیدم مارتا نزدیکه گریش بگیره که رفتم جلوش و گفتم اینقدر با ابجیم بد حرف نزن تقصیر ما چیه تو خودت خواستی که ابجی رو بفرستی پیش خاله و عمو مارک@:وقتی مارسل اینو گفت رفتم پیش بچه ها و ماریا و به بچه گفتم خیل خوب برید اتاقاتون رو پیدا کنید تو هم اروم باش ماریا
(خوب بچه ها چون توی اون روز اتفاقی نمی افته میریم فردای اون روز توی مدرسه دوپان) از زبان ادرین(هوو نمیخواستم تا یه مدتی بیارمش ولی دیدم گناه دا ه اوردمش😄) :امروز قرار بود ما تو مدرسه بچه های دوست بابام رو ببینیم و رفتیم و سوار لیموزین شدیم. وقتی به مدرسه رسیدیم منتظر اون ها موندیم دم در که دیدم یک لیموزین وایساد و یک پسر و یک دختر پیاده شدن بعد وقتی واشتن میومدن پاین همین که اون پسره که فکر کنم اسمش مارسل بود پیاده شد یک دختر مو ابی با دو بهش خورد و هردوشون افتادن زمین =@:وقتی پیاده شدیم دیدم یکی خورد بهم وقتی نگاه کردم دیدم مرینت هست و بلندش کردم و گفتم ببخشید و بهش جوری که کسی نفهمه پیام دادم و گفتم:یادت هست که مامان چی گفت نه؟ و نوشت اره
%@:وقتی پیاده شدم مرینت رو دیدم که خورد به مارسل و افتاد بعد میخواستم بغلش کنم اما یاد حرف مامان افتادم (ببخشید وسط داستان میام اما هرجا( --) این علامت رو دیدید بدونید ادرین هست، & این علامت ادرینا و $این علامت ادلی) --@:اون دختری که خورد به مارسل خیلی خوشکل بود که یهو ادری جون گفت :به به میبینم داداشم عاشق شده &@:یه برق خاصی رو توی چشای ادرین حس کردم پس بهش گفتم میبینم عاشق شدی اما هیچی نگفت وقتی به ادلی نگاه کردم دیدم داره به اون دختره که موهاش یخی بود نگاه میکرد فکر کنم اونم عاشق شده
اخ اخ دستم شکست الان ساعت 00:16دقیقه ی روز سی و یکم فروردین ماه هیت و من هنوز بیدارم و فردا ههم باید ساعت هفت بیدارشم خب بریم ادامه داستان👈👈
+@:بعد از اینکه پیام مارسل رو خوندم دیدم مارسل به اون ادرینا خیره شده فهمیدم عاشق شده و به مارتا هم گفتم و مارتا سعی کرد اونو از شک در بیاره که نتونست که صدای زنگ رو شنیدم و گفتم ببخشدا زنگ خورد دیرمون شد رفتیم تو کلاس و معلممون که اسمش خانم مندلفین بود خواست خودمون رو معرفی کنیم که نوبت من شد و خودم رو معرفی کردم و گفتم من مرینت هستم اما فامیلیم رو نگفتم که....
تمامم😎
خیل خوب اینم از این قسمت لایک و کامنت فراموش نشه
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خوب بود
عالی
ممنون
عالیییییییییی بوددددددد پارت بعدی هم زود بذار 🌹💐💐💐💐
چشم
داستانتعالی بود من اولین کسی هستم ک داستانتو میخونه
اگه تونستی ب تستام سر بزن
حتماً