«✧ ✩گذر زیبایی✧ ✩»

که یهو اسکار جلوم ظاهر شد و گفت اسکار:سلام خواهر جون این پولا توی این پاکت چیه ؟دودوعی:وای اسکاراینارو از کجا پیدا کردی (پس انداز هایی بود که برای ثبت نام کلاس جمع کرده بود) اسکار:حالا اینش مهم نیست در عوضش ازت یه چیزی میخوام تا به مامان نگم دودوهی:خدااا از دست تو چی میخوای ؟ اسکار :بزار یکم فکر کنم

اسکار:آها تکالیفمو تا یه هفته انجام بده دودوهی:یعنی چی منظورت چیه ؟ اسکار :خب من یه حرفو دوبار نمی‌گم پولارو بهم داد رفت همش دنبال اتو ازمه تا تکلیفشو انجام بدم رفتم داخل اتاق کارای مربوطه رو انجام دادم بعد یکم دراز کشیدم یهو اسکار اومد دستش کلی کتاب بود اسکار:خب اینارو میرارم روی میزت تموم شد صدام کنی خداحافظ خواهر جونم

عصبانیت زیاد بالش و کوبیدم زمین آنقدر عصبی بودم که باید برای کار کردن هم منت می‌کشیدم به حرحال مجبور بودم چون باید کلاسو ثبت نام میکردم رفتم نشستم تکالیفشو انجام دادم بردم داخل اتاقش تنبل خان داشت گیم بازی میکرد همیشه دوست داشتم مثل اون بیخیال باشم یا گیم بازی کنم یا بستکبال اومدم بیرون یکم گرسنم بود یچیزی خوردم دوباره خودمو با قیافم تو آینه سرزنش کردم

ورفتم خوابیدم فردا صبح:امروز مدرسه نداشتم رفتم به سمت ثبت نام برای کلاس طراحی لباس رفتم ثبت نام کردم و اومدم بیرون کلی ذوق داشتم بعدش رفتم کافه برای کار پرش زمانی شب: بلاخره کارا تموم شد رفتم خونه مامان و بابا و اسکار داشتن شام می‌خوردن که بابام گفت:کجا بودی

تازگیا همش غیبت میزنع دودوهی:بابا من میرم کتابخونه تکالیفمو انجام میدم برای همین اسکار:مهم نیست برو کتابا رو میزن دودوهی:وای اسکار !دوباره با عصبانیت رفتم سمت اتاقم که دیدم کتابا ی اسکار تلنبار شده رفتم ببینم چقدر پولام جمع شده برای کلاس دیدم ۲۰۰تومن کمه یکم ناراحت شدم و .......