
خب دوستان تو خاموش سه دو تست آخر شبه هم شده بود این ادامه همونه
از دستم بدی؟چی داری میگی تو ؟ دیو:خب راستش من به تو علاقه دارمو بهت اهمیت میدم وقتی«دَن»(منظورش دنیل)داشت خونتو میخورد اگه یکم دیگه دور رسیده بودم نمیدونم الان حالم چطور بود حتی فکرشم عذابم میده
واقعا به من علاقه داری؟ دیو:باور نمیکنی مگه نه البته حقم داری یکم بهم زمان بده خودمو بهت ثابت میکنم . باشه پس بیا از فردا استارتشو بزنیم . دیو:(با تعجب)از فردا . آره خب در اصل از فردا شب ببینم چند مرده حلاجی . نکات میکنه و خندش میگیره و باهم بقیه جاهای خونشون رو میگردین ....
هوا تاریک میشه و به خاطر اینکه همه جا رو بهت نشون داده تشکر میکنی،. من امروز یه چیزیو متوجه شدم چرا همه با تعجب به من نگاه میکردنو پشت سرم پچ پچ میکردن؟ دیو:آه امیدوار بودم نفهمی ولی خب مثله اینکه باهوش تر از این حرفایی
من تاحالا کسی رو خونه نیاورده بودم یعنی در حقیقت هیچ دختری رو خونه نیاورده بودم برای همینه که همه تعجب کردن (با این حرفایی که زد واکنشت چیه )
بیا اینجا اتاق زیاده ولی به خاطر مراسم فردا شب همه اتاقا پرن باید بیای پیش من بخوابی . پیش تو ! دیو:آره نه و نچم نداریم . میگی مَن مَن نمیام میرم تو حیاط
برمیگردی بری تو حیاط که دیو دستتو میگیره دیو:برای بار آخر بهت اخطار میدم میای یا نه . داری چیکار میکنی؟ از زمین بلندت میکنه و میزارتت روی کولش میگی ولم کن بابا من پامم اونجا نمیزارم ولم کن بزار برم ، داری چیکار میکنی دیو دیو (دیو درحال خندیدن )
بزور میبرتت داخل اتاق ، درو میبنده و میندازتت روی تخت صورتشو میاره جلو میگه هییییس جاسمین چقدر صدات بلنده مگه بلندگو قورت دادی؟ تو همون حالت متعجب داری به چشمای آبیش نگاه میکنی دیو یه لحظه جا میخوره تازه متوجه میشه که چیکار کرده
دستش روی دستته اونم زل میزنه به چشمات ، آروم آروم صورتشو میاره جلو محکم چشماتو میبندیو دستتو مشت میکنی دیو که میبینه تو همچین حالتی هستی دستتو میگیره و پیشینیتو بوس میکنه
چشماتو باز میکنیو بهش نگاه میکنی با دست پاچگی بلند میشه و میگه من میرم بیرون کار دارم تا برمیگردم اگه خواستی اون لباسا که اونجاست ماله توئه لباساتو عوض کن درستم بخواب یه طرف تخت منم که اومدم میخوام بخوابم روتخت درحالت نشسته بهش نگاه میکنی و سرشو میندازه پایینو از اتاق میره بیرون
دیو:خوب شد چشماشو بست نمیدونم الان داره به چی فکر میکنه نکنه فکر کنه من برای چیز دیگه ای میخوامش نه برای خودش الان شدیدا نیاز دارم بزنم یکیرو ناکار کنم .
جاسمین؛(تو) پسره.....اوووف یه بار دیگه این کارو کنه میکشمش . بعد از چند دقیقه سکوت و تو فکر بودن با دوتا دستت محکمو تندتند میکشی رو سرتو میگی ایییییششششش
نگاهت میوفته به لباساو بلند میشی برشون میداری یه تاپ دو بنده مشکی ساده با یه شلوارک مشکی ساده تا بالای زانوت لباساتو عوض میکنی
تصمیم میگیری بخوابی که کمتر به اون اتفاقه بودااااا به همون فکر کنی . دراز میکشی و پتو رو میندازی رو سرت که بخوابی. یکم اینور اونور میشیو روی دست خوابت میبره .....
دیو بعد از یه مدت قدم زدن میاد تو اتاقو میبینه روی تختی . دیو:مگه نگفتم بخواب یه طرف تخت خوابیدی وسط، آهای باتواما . میبینه جواب نمیدی میاد از اون طرف بهت نگاه میکنه میبینه نه جدی جدی خوابی موهاتو با دستش میزنه کنار،صورتتو نوازش میکنه و بهت خیره میشه یه لحظه اون اتفاقی که چند لحظه پیش افتاده بود میاد توی ذهنشو همین جور که بهت نگاه میکردم خندش میگیره میارتت اونطرف ترو پتو رو میده روت و میخوابه کنارت ....
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
🔮آینده ای در خواب🔮اولین داستانم هست بیا تو پیجم و به داستان منم سر بزن🤗 فالوم کنی فالویی بک میدم😜
🖤🖤🖤
🖤
کی بعدیشو میزاری ؟
من خیلی وقته منتظر بعدیشم
❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣
ادامش رو زود بنویس منتظرم
عالی بود بقیشم بزار ❣
عالی بووووود حتما بذار بقیشو ?
قلب سیااااه ?
❣❣❣❣❣❣❣❣❣