10 اسلاید صحیح/غلط توسط: 😐😑😐 انتشار: 4 سال پیش 36 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
سلام دوستان و همراهان گرامی👋 من آرین هستم و این هم داستان جدیدم که چند هفته است قولشو دادم اسمش sopernatural هست به معنای فراطبیعی این داستان راجب خونآشام هاست🧛♂️ برای سنین بالای ۱۰ سال پیشنهاد میشه خودم که عاشقشم 😍فکر کنم شما هم خوشتون بیاد متأسفانه نمی تونم چیز زیادی از داستان بگم پس خودتون بخونید و لذت ببرید نظرات فراموش نشه 🌹حتما نظر بدید چون ممکنه از ایده هاتون استفاده کنم یا اون طور که شما دوست دارید داستان بره جلو یکم قسمت هاشو دیر به دیر میزارم ولی نگران نباشید زیاد فاصله بینشون نمی افته فکر کنم نزدیک ۱۲ خط حرف زدم😅 بریم واسه داستان....
«جیمز واتسون» تنها چیزی که بعد از اون اتفاق یادم میاد چند ماه برای پیدا کردن اون خودمو به هر دری میزنم ثبت احوال شبکه های اجتماعی بیمه های مختلف حتی حساب بانکی هم نداره هنوز مطمئن نیستم اون کیه ولی هر کی هست میتونه حافظه مو برگردونه
چند ماه قبل
یه جنگل تاریک و سرد بود دقیق یادم نمیاد برای چی رفته بودم اونجا به طور ناگهانی باتری چراغ قوه ام تموم شد یه صدای عجیبی مدام توی سرم زمزمه میکرد وحشت کرده بودم چند قدم برگشتم عقب و به یه درخت برخورد کردم یهو یه پسر با مو های مشکی و چشم های طوسی جلوم ظاهر شود میخواستم فرار کنم یا جیغ بکشم ولی دست هامو گرفته بود از ترس صدام در نمی اومد یهو احساس سوزش توی گلوم احساس کردم سرم گیج رفت همه جا داشت تار میشد آخرین چیزی که دیدم چهره ی یه پسر دیگه بود که انگار منو بغل کرده بود و بعدش همه چیز سیاه شد وقتی چشم هامو باز کردم توی بیمارستان بودم دکتر بالای سرم بود پرسیدم:«من چرا اینجام؟» دکتر گفت:«یه نفر شمارو بیهوش توی جنگل پیدا کرده و آورده اینجا شانس آوردید که زنده اید خون زیادی ازتون رفته» دکتر از اتاق خارج شد منم به زور از روی تخت بلند شدم سرم کیسه ی خون و دستگاه هایی که بهم وصل بود و کندم میخواستم از اتاق بیرون برم که از شیشه ی روی در دیدم که دکتر داره با چند تا مرد گردن کلفت با کت و شلوار مشکی صحبت میکنه معلوم بود راجب منه اونا تا فهمیدن به هوش اومدم راه افتادن سمت اتاق نمیدونم اونا کی بودن ولی بوی دردسر میومد سریع رفتم سراغ پنجره قفل بود نمیدونم چطوری ولی یهو خیلی اتفاقی قفلش باز شد من حتی دست هم بهش نزدم سریع از فرصت استفاده کردم و از پنجره اومدم بیرون اون گردن کلفت ها وقتی فهمیدن من نیستم بیمارستان و گذاشتن رو سرشون از اسلحه ی توی کمرشون معلوم بود اگه منو پیدا کنن قرار نیست اتفاق های خوبی بیوفته
از اون شب به بعد من شدم یه فراری اون آدما هر کاری میکردن تا دستشون به من برسه اسم من ریچل... ریچل راس و ۱۹ سالم اینارو توی پرونده ای که اون شب توی بیمارستان کنار تختم بود فهمیدم وگرنه هیج چیز از گذشته ام یادم نمیاد😅فقط میدونم که باید آدمی به نام جیمز واتسون و پیدا کنم اون میتونه این وضع و درست کنه جای مشخصی ندارم به خاطر اون آدما که دنبالم هستن مجبورم مدام محل سکونت ام رو عوض کنم در حال حاضر توی یه منبع آب خالی و زنگ زده زندگی میکنم جای کوچیکی ولی خب در عوض امن 😒همونطور که گفتم ۳ ماه دنبال جیمز واتسون ام تا دیروز پیشرفت چندانی نداشتم اما دیروز متوجه شدم یه کد پستی توی یکی از روستا های سان فرانسیسکو ۱۲ سال پیش به نامش بوده مدت زیادی گذشته ولی میشه یه سرنخ هایی از توش پیدا کرد وسایلمو جمع کردم کوله پشتی ام رو برداشتم و راه افتادم سمت ترمینال بعد از یک ساعت و نیم پیاده روی رسیدم از جیب یه پیرمرد ۲۷ دلار دزدیدم باهاش بلیط یه طرفه خریدم قطاری که قرار بود باهاش برم نیم ساعت دیگه میرسید به ایستگاه توی ترمینال یه چیزی توجه ام رو جلب کرد یه مرد از وقتی از خونه زدم بیرون تا اینجا داشت تعقیبم میکرد😥 یکم دور دور کردم دیگه مطمئن بودم اون داره تعقیبم میکنه چهره اش معلوم نبود کلاه و عینک دودی زده بود و دهنش رو با شال پوشونده بود به نظر می اومد از همون گردن کلفت هاس بدو بدو از پله ها اومدم پایین باید هرچه سریعتر فرار میکردم 😰اونم سرعت راه رفتنشو زیاد کرد همینجور داشت دنبالم می اومد تا اینکه یه جا قایم شدم ظاهرا منو گم کرد خیالم راحت شد یه نفس عمیق کشیدم که یهو یکی با دست جلوی دهنمو گرفت😱(عکس صفحه=ریچل راس)
نفسم داشت میرفت همینطور داشتم دست و پا میزدم که یهو یه نفر با مشت زد تو صورت اونی که جلوی دهنمو گرفته بود طرف افتاد زمین یکی از همون هایی بود که دنبالم ان اون پسره که با مشت زد توی صورتش دستمو گرفت و گفت:«من کوین ام دنبالم بیا» دستمو از توی دستش کشیدم و گفتم:«اینجا چخبره برای چی باید همراه تو بیام» اون با انگشت به همون مردی که داشت تعقیبم میکرد اشاره کرد و گفت:«اون میخواد تورو بکشه من برای محافظت از تو اومدم اینجا دنبالم بیا میبرمت پیش جیمز واتسون» اینو که گفت تصمیم گرفتم دنبالش برم داشتیم می دودیم که یهو داد زد:«بخواب رو زمین» سرمو دزدیدم اون مردی که تعقیبم میکرد با اسلحه به سمتم شلیک کرد کوین هم اسلحه شو در آورد چند تا تیر سمتش شلیک کرد ولی اون مرده خیلی عجیب بود گلوله هارو روی هوا با دستش میگرفت حتی یکیشونو دو سانتی متر مونده به چشمش با انگشت هاش گرفت» مرده خیلی خونسرد داشت میومد سمت ما کوین دستمو گرفت و دوید از ترمینال بیرون رفتیم یه ماشین جلوی ترمینال پارک شده بود سوارش شدیم راننده اش یه پسر سیاه پوست بود سوار ماشین شدیم یکم از ترمینال که دور شدیم مرده هم اومد بیرون و از همون جا لاستیک های ماشین و زد😱(عکس=مردی که میخواست ریچل و بکشه)
ماشین چپ کرد از ماشین پیاده شدیم کوین و سیاه پوسته با تفنگ هاشون بهش شلیک کردن ولی مثل دفعه ی قبل تاثیری روش نداشت تا اینکه گلوله های کوین تموم شد همینجوری داشت میومد جلو که یهو یه کامیون محکم زد به مرده و اون پرت شد اون طرف😧از توی کامیون یه دختر تقریبا هم سن خودم پیاده شد انگار دختره هم طرف ما بود اومد جلو و گفت:«زودباشید سوار بشید وقت نداریم»سوار کامیون شدیم و تا تونستیم از اونجا دور شدیم یکم که جلو رفتیم مرده دوباره از روی زمین بلند شد😨 اما ایندفعه فاصله مون باهاش خیلی زیاد بود برای همین نمی تونست دنبالمون بیاد من همینطور تو شوک بودم نمیدونستم چه خبره پرسیدم:« اون کیه چرا میخواد منو بکشه» دختره گفت:«قضیه اش طولانی وقتی رسیدیم خونه همه چیزو بهت میگیم» بعد از کلی رانندگی رسیدیم به یه خونه ی ویلایی وسط بیابون😯 از ماشین پیاده شدیم و رفتیم تو(عکس= عکس خونه ی ویلایی)
یه عمارت قدیمی بود کوین منو برد به یه اتاق و گفت:«اینجا اتاق تو توی ساک کنار تخت حوله مسواک و یه گوشی جدید که توش شماره های منو و بچه ها هست موقع شام صدات میکنم پروفسور الان خونه نیست وقتی بیاد همه چیزو بهت میگه تا اون موقع سعی کن یکم استراحت کنی روز سختی بود» میخواست بره که دستشو گرفتم و گفتم:«نه خواهش میکنم نرو من.. من خیلی ترسیدم نمیدونم اینجا چه خبره لطفا پیشم بمون» اون کنارم نشست و گفت:«آروم باش همه چیز تموم شد تو الان در امانی نمیزارم کسی بهت آسیب بزنه» در حالی که میلرزیدم پرسیدم:«اون مرد کیه چرا میخواست منو بکشه» کوین میخواست جواب بده که یهو یه پیرمرد با کت و شلوار و عصا اومد تو و گفت:«اون یه خونآشام بود» کوین از جاش بلند شد و گفت:«خوش اومدین ریچل ایشون ویکتور ناکس هستن ما پروفسور صداش میکنیم» پیرمرد اومد و کنارم نشست و گفت:«کوین برو میز شام و آماده کن من به ریچل توضیحات زیادی بدهکارم» اون ادامه داد:«ریچل هزاران سال پیش انسان های با قدرت های معجزه آسایی روی زمین زندگی میکردن که به اون جادوگر گفته میشد جادوگر ها با نیروی خارق العاده شون موجوداتی افسانه ای خلق کردن خونآشام ها گرگینه ها و شیاطین دنیا بین این چهاردسته تقسیم شد اما هر یک بیشتر میخواستند دنبال قوی کردن نژاد خودشون بودن در نتیجه جنگ بین گونه ها راه افتاد این جنگ از اون موقع تا الان ادامه داره جیمز واتسون کسی که تو دنبالش میگردی قدرتمند ترین جادوگر بود اون که دید گونه ها هیچ جوره با هم کنار نمیان تمام دانش و نیروی خودش رو توی کتابی ذخیره کرد و کتابو افسون کرد تا هیچ کس به غیر از فرد تعیین شده نتونه به اون دسترسی پیدا کنه فرد تعیین شده دخترش بود و اون دختر تو هستی ریچل😱»(عکس=اقای ناکس)
با تعجب گفتم:« من!» اون گفت:«بله تو! خون جیمز در رگ های تو جاریه فقط تویی که میتونی به این جنگ پایان بدی پیشبینی شده قدرت های تو از پدرت هم بیشتر پس بهمون کمک کن ما جادوگر ها امیدمون به تو» جواب دادم:« من حتی نمیدونم واقعا کی هستم بعد تو میگی سرنوشت دنیا دست من😕» اون گفت:«درسته ما وقت زیادی نداریم خونآشام ها قصد دارن تورو بکشن اگه دست دست کنیم ممکنه بیان اینجا و همه مونو بکشن» اصلا از حرف هاش سر در نمی اوردم گفتم:«ببین اقای راجرز شما آدم اشتباهی و انتخاب کردید اونی که دنبالشید من نیستم» پیر مرده کمی مکث کرد و گفت:« تو یه جادوگری فکر میکنی چرا سه ماه قبل توی جنگل یه خونآشام بهت حمله کرد و باعث شد حافظه ات پاک بشه چرا اون شب توی بیمارستان قفل پنجره خود به خود باز شد چرا توی ترمینال وقتی از جیب یه مرد پول دزدیدی کوچیک ترین شکی نکرد» با تعجب پرسیدم:«خب حالا باید چیکار کنم» اون گفت:« خودتو باور کن حالا هم این بحث و تمومش کن بیا بریم پایین شام حاضر» به همراه اون رفتیم پایین و سر میز شام نشستیم من زیاد نخوردم چون حواسم به حرف های اون بود باورش برام سخت بود اگه تا چند ساعت پیش یه مرد و نمیدیدم که مثل ترمیناتور میخواست منو بکشه و هرکاری هم باهاش میکردی کوچیک ترین آسیبی نمیدید اصلا باورم نمیشد که موجوداتی مثل خونآشام ها و گرگینه ها وجود دارن و من دختر قوی ترین جادوگر تاریخ ام😟(عکس= پدر ریچل یا همون جیمز واتسون)
بعد از شام خیلی خسته بودم رفتم طبقه ی بالا در اتاقمو باز کردم پنجره ی اتاق شکسته بود میخواستم بقیه رو صدا کنم که یهو یکی جلوی دهنمو گرفت همون مرد توی ترمینال بود😰 نمیزاشت تکون بخورم یه چیزی تو مایه های آمپول زد توی گردنم پلک هام سنگین شد داشتم بیهوش میشدم فقط تونستم پامو به گلدون توی اتاق بزنم تا بشکنه و بقیه خبردار بشن و بعدش همه جا تاریک شد و من بیهوش شدم😨
خب به پایان قسما اول رسیدیم سعی کردم تا جایی که امکان داره هیجان داستانو حفظ کنم عکس این قسمت فقط یه عکس خیلی بهش توجه نکنید قسمت بعدی رو سریع میزارم و اینکه نظرات و پیشنهادات فراموش نشه🌹😘
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
8 لایک
خیلی قشنگه 😍 حالا یه چند تا سوال :
یک اسم واقعی ات آرین هست ؟ ( اگه آره که خیلی قشنگه 🌸 اگه هم نه باز هم اسم قشنگیه 🌸 )
دو ریچل چجوری جمیز واتسون رو میشناسه ؟ متوجه نشدم 😣
حالا یه چیزی داستان جدیدم هم یه 30 درصدی شبیه داستانته ( 😊 )
سلام بله اسم خودم خیلی ممنونم🌹 ریچل حافظه اش پاک شده ولی تصویر یه تابلو ی نقاشی توی ذهنش هست که تصویر جیمز واتسون و همسرش پایین تابلو اسم جیمز واتسون نوشته شده از اون طریغ یادشه اینارو نگفتم توی داستان خب اگه اینجوری حتما باید داستانتو بخونم😅
خیلی اسمت قشنگه 😍
چه باحال و جالب 👌👌👌👌👌👌
مرسی بعد امتحانا میزارمش حتما 🌸 ( جدیدا زیاد امتحان امتحان میکنم 😖 )