اون احساسات ساده همه ی وجود من بودن...𝘏𝘢𝘯𝘢

"اگه این جزیره شیطانی از بین میرفت، بالاخره الدیایی ها یه نفس راحت می‌کشیدن.اما راینر، حتی تو هم بزور از دستشون در رفتی، درسته؟..."

"من به واحد ارتششون نفوذ کردم...

همشونم دیو صفت و یکی از یکی پلید تر.

یکیشون وسط مراسم صبحگاه، سیب زمینی شیرین میخورد.

افسر مسئولمون هم توبیخش کرد و اونم در جواب گفت که

چون دیده به نظر خوشمزست، دزدیده.

بعدش که دید اوضاع داره براش خراب میشه، اون آدم بی شرف

خواست سیب زمینی رو با افسر مون نصف کنه

اما اون تیکه ایی که بهش داد، از نصفم کمتر بود.

اونا اصلا بخشش سرشون نمیشد.

یه هیچ عنوان درست بشو نبودن.

چه احمقایی بینشون بود!یکیشون، یادش میرفت چرا میره دستشویی

یکیشون جدی بود و فقط فکر خودش،

یکیشون شجاع و فقط فکر بقیه،

یکیشون قبل از اینکه فکر کنه دست به کار میشد...دو نفرم همیشه کنارش بودن

همه جور آدمی بینشون بود، هر کدوم یه جور.

ما هم بین اونا بودیم...

هر روزم عین جهنم بود"

(ولی اگه من اون جهنم و دوست داشتم چی؟)

.....